- 749
- ۱۳۹۸/۰۳/۱۰ - ۰۱:۳۱
دیروز دختر همسایه پشت تلفن گفت که چایت را دم کن، دارم با یک بقچه حرف می آیم. بی انرژی و خسته آمد، بدون دختر کوچکش. هنوز نرسیده و ننشسته گفت: چقدر با مادرهایمان فرق می کنیم.
رقیه توسلی:دیروز دختر همسایه پشت تلفن گفت که چایت را دم کن، دارم با یک بقچه حرف می آیم. بی انرژی و خسته آمد، بدون دختر کوچکش. هنوز نرسیده و ننشسته گفت: چقدر با مادرهایمان فرق می کنیم.
با آن مادرهای خیاط آشپز بافنده قصه گو. با آن زنان مهربان کم توقعی که هر روز با جاروهای دستی، تمام اتاق های خانه را پاکیزه می کردند و حیاط و حوض و باغچه را برق می انداختند.
می رفتند کنار شیر گوشه حیاط، تشت می گذاشتند و ساعتها، رخت چرک ها را میان آب و برف چنگ می زدند و آرام و باحوصله روی بندها پهن می کردند و گلایه نمی کردند که خانه هایمان بزرگ است، ایوان و حیاط دارد، از رُفت و روب و شستشو و پُخت و پز خسته شده ایم.
بچه های قد و نیم قد به دنیا می آوردند و مادری می کردند و همیشه خدا، دور و برشان شلوغ شلوغ بود و وقتی مردشان پا به خانه می گذاشت پروانه می شدند دور سر زندگی شان.
مدام با احترام و عزت احوالپرسی می کردند و لبریز از آرامش و عشق، همسر و مادر بودند و سماورشان همیشه چای تازه دم داشت.
دختر همسایه بی استراحت از بقچه اش، حرف بیرون می آورد و می گفت: اصلا آنوقت ها بخاطر صبوری مادرهایمان بود که مزه دنیا را می چشیدیم و هم صبح داشتیم هم ظهر، هم ناهار و هم شام و هم رفت و آمد و هم دوست و همبازی …
نمره مادرهای قدیم، بیست بود. آنها با همان لباس های ساده، آراسته ترین انسان های دنیا بودند. با همان لالایی ها و آهنگ ها و قصه های ناب. با همان انرژی و شادابی که صبح تا شب به پایمان می ریختند و با آن قناعت مثال زدنی.
خیره به مادر جوان بودم که چطور چایش را مزه مزه می کند و آه می کشد و ادامه می دهد: یادش بخیر! همیشه عاشق خاله بازی هایی بودیم که با مادر و خواهر ها به راه می انداختیم. عاشق روزهایی که او با زنان همسایه و فامیل، بساط رب پزان و مربا پزان به پا می کرد و عاشق مهربانی های زنی که در سرما و گرما، مرغ و ماهی پاک می کرد … نمی دانیم شاید آن موقع هم عاشق زنی بودیم که بی نهایت مادر بود.
حالا واقعا امکانات مان بیشتر شده و زندگی، تغییر سبک داده است. همین مواد بسته بندی، ماشین لباسشویی، همین تلفن، اینترنت، جاده … اصلا همه چیز. حالا همه چیز هست اما از خودگذشتگی کمرنگ شده … بچه هایمان یا مهدند یا مدرسه یا خانه مادربزرگ هایشان.
برگردیم به عقب و مرور کنیم مادرهای ما چه زمانه ی پُر زحمتی را پشت سر گذاشته اند و چطورهنوز و هر لحظه شاکرند. روی پیک نیک و علاء الدین پخت و پز می کردند و حمام عمومی شهر می رفتند و هر دو روز در میان، پنج شش بچه را در شرایطی خسته کننده و سخت ، حمام می کردند، پشت دار قالی می نشستند و برای تشک های خواب شان، ساعت ها دورهم جمع می شدند و پشم باز می کردند
صبح ها، خیلی زود بیدار می شدند تا بچه ها درخوابند، تندتند کارهای اولیه خانه و خریدهای روزانه را انجام بدهند. کهنه بشویند، نان را از آن صف های طولانی بخرند، به مرغ و خروس هایشان آب و دانه دهند و تخم مرغ ها را از مرغدانی بردارند و مهمانداری کنند.
حالا ما… همیشه خسته! آنهم تنها با یک بچه! با ماشین لباسشویی! با جاروبرقی! با لباس های مارک دار! صبوری مان انگار بین دود و ترافیک و بوق و کار و درس و ساختمان های قدبلند شیشه ای و آجری هر روز بیشتر گم می شود.
شنونده خوبی می شوم و دختر همسایه با پیچ و تاب و یادش به خیرهای بسیار به پیش می رود: انگاراز دیروزها فرسنگ ها گذشته است از نسل مادرهایی که نمره شان، بیست بود، از آن قدیم ها، از دوران مادرها و مادربزرگ هایی که بلد بودند بهار را برایمان بهار کنند و تابستان را تابستان.
بلد بودند به داد دلهره ها و دردها و ترس هایمان برسند. همان مادرهایی که همیشه بودند. درب خانه را که می کوبیدیم آنان انگار آماده آمدنمان بودند تا هردفعه لبخندهای قشنگ شان را روی نگاهمان بپاشند.
نه مثل امروز ما که یا سرکاریم یا خسته ایم یا می خواهیم برویم سرکار یا بچه هایمان خوابند یا ما می خواهیم ببریم شان مهد یا با دغدغه و مشغله ای دست و پنجه نرم می کنیم و حضور کودکان مان را احساس نمی کنیم.
هستیم اما گرفتاریم. هستیم اما نه مثل مادرهایمان که هرروز دوش و آغوش و دست شان را به دخترها و پسرهایشان می دادند و در قلب هایشان مهر مادرانه می ریختند.
دختر همسایه بابغض از دلتنگی ها و کاستی ها و نیروی از دست رفته مادرهای امروز گفت و گفت و بعد بقچه خالی اش را برداشت و رفت. حالا من مانده ام با تمام خاطراتی که این مادر جوان خسته، خوب در چند ساعت به باغچه اش بیل زده است. با عکس های سیاه و سفید زن عزیزی که چهره اش آلبومم را پُر کرده و عطر محبت اش، تمام وجودم را.
من مانده ام و فکر به دختر کوچک دختر همسایه مان که کاش این چند ساعت را کنار ما، میان حرف های عاشقانه مان می دوید و بازی می کرد و به دوست داشتن های مادرش زل می زد. به دلگویه های مادر جوان رنجوری که شاید مقصر نیست بابت این همه دوری و تلخی و خستگی …
من مانده ام با نیم نگاهی به گذشته و نیم نگاهی به آینده. من مانده ام با خاطره لبخندهای زیبایی که زنی بی نهایت مهربان و عاشق در اعماق هستی ام می ریخت و هرروز کنارم می ایستاد تا روزهای تازه را برایم پاگشا کند و رسم شادی و غم را به من بیاموزد. تا من هر بار صبوری زنانه اش را درس بگیرم و مرهمی مادرانه برای فرزندانم بیاندوزم.