- 567
- ۱۳۹۸/۰۴/۱۰ - ۱۰:۳۱
صفا، اگر برای یک بار در عمرم صفا را تجربه کرده باشم، بیتردید در خانه باغ قدیمی، زیبا و باطراوت آقا و خانم شاهسوارانی در سرخرود مازندران بوده است. صبح یکی از آخرین روزهای زمستان به دیدن اکبر و زهرا شاهسوارانی میروم.
ارمون آنلاین- زهرا اسلامی: راننده علی رغم اینکه راه را می داندکمی معطل پرسیدن نشانی خانه می شود و ما دیرتر از موعد مقرر می رسیم. زوج معلم بازنشسته که در آستانه ۹۰ سالگی مشتاق میهمان نوازی اند، با روی گشاده به استقبال می آیند.
زهرا شاهسوارانی، مرتب تر و شیکتر از تصور است و ۲۰ سالی جوان تر نشان می دهد. به گرمی در آغوشم می گیرد. گل سینه زیبایش روی یقه ی کت سرخ آبی، سلیقه خوب دیرینه و اصالت پوشش این زن جهان دیده را نشان می دهد. اکبر شاهسوارانی، اما خوش تیپ است. از آن مردها که توی فیلم ها می بینیم و باور نمی کنیم کسی در این سن و سال اینقدر سرزنده، به روز و خوش چهره مانده باشد.
ولی او همچنان خوش تیپ است و وقتی پشت کامپیوتر می نشیند تا اطلاعات روز را به دست بیاورد گمان نکنم یادش بماند چه سالی متولد شده است. اگر یک بار در زندگی کسی را فراتر از سن دیده باشم و به واقعیت این جمله که می گویند”سن تنها یک عدد است” پی برده باشم، در این خانه بوده است. اکبر شاهسوارانی در سالهای اخیر هفت جلد کتاب نوشته که کتاب افسانه های دوران کودکی اش مرا زیر تاثیر خودش برده است.
خانه مملو عطر نرگس و سبزی در حال سرخ شدن است. می خواهم کمتر وقت شان را بگیرم و زودتر مرخص شوم، اما آنها آنقدر پرذوق و شکیبا هستند که از مهربانی بسیارشان گاهی معذب می شوم. منظم اند و برای وقت شان برنامه ریزی می کنند.
گفتگو با زوج اراکی که دهه ۴۰ برای تعلیم و تربیت فرزندان این دیار و ارتقاء سبک زندگی تعدادی از خانواده ها به مازندران آمده بودند و اکنون در کسوت خیرین مدرسه ساز کشور، هنوز هم با شور و علاقه در آموزش و پرورش نقش آفرینی می کنند، به معاشرتی دلنشین تبدیل می شود. آنقدر صمیمی هستند که گفتگو به درازا می کشد، متن پیش رو بخش هایی از گپ و گفت با زوج گشاده دست و فروتنی است که به معلم بودن و البته فرزندان خیر و نیکویی که دارند، افتخار می کنند.
زمینه فعالیت هایی که در آن مشغول به خدمت شدید، چقدر در کودکی تان فراهم بود؟
زهرا شاهسوارانی: من برادری دارم که وقتی کودک بودم، رییس دادگستری بود و در دستگاه قضا فعالیت می کرد. در واقع او الگوی من بود. وقتی می دیدمش بسیار علاقه مند به آموختن و بعد تدریس شدم. اولین ابلاغم از بابل بود. بعد از ازدواج به کرج و تهران و دوباره به مازندران برگشتم.
اکبر شاهسوارانی: زمان ما، معلم ها طلبه هایی بودند که تغییر لباس داده و معلم شده بودند. در واقع همان معلم های مکتب خانه بودند. ترکه انار و چوب و فلک یکی از ارکان اساسی تعلیم و تربیت شان بود. خاطرم هست که کلاس پنجم ابتدایی برای پاکنویس حساب، سه بار فلک شده بودم.
دوران مدرسه چهطور گذشت که این همه بر شما و جهان تان تاثیر گذاشت؟
اکبر شاهسوارانی: در دوران تحصیل ابتدایی من، جنگ جهانی دوم شروع شده بود و این مسئله به لحاظ باز کردن فکرها تاثیرگذار بود؛ یعنی جهانی شدن ما، خارج از مدرسه و کتاب، میل و اشتیاق برای آموختن و یاد گرفتن را در من ایجاد کرده بود. آن زمان تلویزیون نبود و بعضی خانواده های متمول رادیو داشتند. من برای اینکه خبرها را بشنوم، می رفتم روی پشت بام خانه هایی که رادیو داشتند و گوشم را می چسباندم به سقف تا صدای رادیو را بشنوم.
از معلم های مدرسه کسی بود که دوستش داشته باشید و الان خوب در یادتان باشد؟
زهرا شاهسوارانی: در کودکی ما مدارس تفکیک نشده بود و دخترها و پسرها با هم در کلاس ها بودند. من چون پدرم معمم بودند به مدرسه مختلط نرفتم و خانمی با اجازه اداره فرهنگ در منزل به من درس می داد. بعد از فوت پدرم از اراک به تهران رفتیم و در مدرسه ای که مختلط بود ثبت نام کردم؛ حدود کلاس چهارم دبستان بودم.
اکبر شاهسوارانی: معلم های مدرسه افراد متفاوتی بودند، بین شان آدم خشن هم پیدا می شد و آدم خوب هم بود. مثلاً معلم خوشنویسی و نقاشی ما خیلی دوست داشتنی بود. همه دلشان می خواست او سرکلاس شان باشد. وقتی می خواست تعلیم بدهد کلمات و حروف را به شکل تبدیل می کرد.
خانم معلم بود؟
نه، آقایی بود به نام آقای مدنی. بچه ها هم با او شوخی می کردند؛ آقای مدنی جون پسرت ما رو نزنی.
نظرتان راجع به درس خواندن چیست در روزگاری که معیارهای زندگی بسیار متفاوت از قبل است؟
اگر برای کودک سوال می کنید، کودک نمی داند برای چه درس می خواند اما باید برایش تفهیم کرد هدف از درس خواندن، دانا شدن است. متاسفانه در جامعه امروز، اکثراً دنبال پول درآوردن هستند و وارد رشته ای می شوند که پول بیشتری به دست بیاورند. اما هدف کلی از درس خواندن این است که سطح تفکر بالا برود، چون اصل خلقت به کمال رسیدن ماست. درس خواندن در این راه کمک مان می کند.
چقدر در راهی که پشت سر گذاشتید، تحت تاثیر آدم های دیگر بودید؟
مسلماً انسان تحت تاثیر قرار می گیرد، منتهی گرایش به افراد به دو مسئله مرتبط است، یکی ذات و ژن انسان است که به چه چیزی گرایش دارد که ممکن است خوبی یا بدی باشد. کلاس سوم ابتدایی معلم و ناظمی داشتم که بسیار روی من اثرگذار بودند. چون راجع به مسائل جامعه صحبت می کردند. یعنی ما بچه ها را آدم حساب می کردند و با ما حرف می زدند.
چقدر به شانس معتقدید و فکر می کنید در مسیری که قدم برداشتید، خوش شانس بوده اید؟
ابتدا مسئله شانس مطرح نیست؛ بعدها انسان می تواند قضاوت کند که شانس بوده یا نه. هیچ کس زمانی که انتخاب و یا حرکت می کرد به میلش انتخاب نمی کرد و معمولاً در مسیر قرار می گرفت. امروز هم فکر می کنم اینطور باشد. شانس یک موقعیت است؛ برای بعضی ها این موقعیت خوب است برای بعضی ها نه. اگر بخواهم درباره گذشته خودم قضاوت کنم می توانم اظهار شادمانی کنم. می توانم بگویم کاری که انجام دادم مفید بوده و من پیش وجدانم شرمنده نبودم.
بنابراین به شانس اعتقادی ندارید؟
مسیری بود که در آن قرار گرفتیم که می توان شانس هم آن را تعبیر کرد.
از شروع به کارتان بگویید. چه سالی بود؟ چطور به فکر این افتادید که معلم شوید؟
اکبر شاهسوارانی: ابتدا در سال ۱۳۲۴ مشغول خدمت و در وزارت فرهنگ در کادر اداری استخدام شدم. سال ۱۳۳۱ که با همسرم که از اقوامم هستند، ازدواج کردم اجباراً به دلیل اینکه ایشان از مازندران به کرج منتقل شده بود و من هم می خواستم به کرج بروم، پذیرفتم از کادر اداری به آموزشی بروم و معلم شدم. و حالا اگر شانس بود، اینجا شانس به من روی آورد.
اولین بار هم معلم کلاس دوم ابتدایی شدم؛ وقتی وارد کلاس شدم به نظرم آمد بچه ها فرشته هایی هستند که وقتی درس می دهم با آنها پرواز می کنم. آغاز کار معلمی برایم واقعا لذت بخش بود.
زهرا شاهسوارانی: اولین بار در دبستان شاهدخت آمل مشغول به کار شدم و یک کلاس ۱۰۰ نفره داشتم. منزل ما در کوچه روبروی مدرسه قرار داشت که مادرم خدا بیامرز ظهرها می فرستاد دنبالم بروم ناهار بخورم.
آخر سال ۱۵ تا تجدیدی داشتم که رویشان کار کردم تا همه شهریور قبول شدند. ما بعد از فوت پدرم، چون برادرم در دادگستری مازندران شاغل بود من و مادر و برادر کوچکترم هم آمده بودیم اینجا ساکن شدیم. این روزها مثل فیلم جلوی چشمم است.
چند سالتان بود؟
حدود ۲۲ سالم بود. کرج که معلم بودم ساعت چهار صبح بیدار می شدم تا خودم را برسانم به ایستگاه اتوبوس. هر نفس شکرانه می گویم که شاگردانم ادامه تحصیل دادند. دو سه سال پیش وقتی رفتم ساری ختم مرحوم دکتر اسماعیل شهیدی، تعداد زیادی پزشک و مهندس آمده بودند جلوی در که مرا ببینند. می گفتند معلم مان آمده.
خوشحالم از این بابت. ساری در مدرسه کاظم خاوری درس می دادم. پسرم فرهاد کلاس دوم در ساری شاگرد خودم بود. من ساری را بیشتر دوست داشتم. دلم می خواستم به مازندران که برگشتیم در این شهر که اقوامم و بچه هایی که بزرگشان کردم و شاگردانم هستند، زندگی کنم اما قسمت شد که بیاییم سرخرود.
مازندران چطور انتخاب شما شد؟ و روستاهای آن؟
اکبر شاهسوارانی: بعد از کودتای ۲۸ مرداد در سال ۱۳۳۲ زندگی کردن در تهران دشوار بود بخصوص برای کسانی که میل به انجام فعالیت های اجتماعی داشتند و می خواستند علاوه بر خدمت و وظیفه اداری، خدمات اجتماعی داشته باشند و این برای ما امکانپذیر نبود.
بنابراین با مشورت همسرم تصمیم گرفتیم به روستایی منتقل شویم که به اندازه سهم خودمان در سازندگی و پیشبرد مملکت موثر باشیم. گفتیم اگر نمی توانیم مملکتی را آباد کنیم اقلاً یک روستا را تحت تاثیر قرار بدهیم.
به این جهت اول گرگان را در نظر گرفتیم اما چون برادر همسرم در ساری زندگی می کرد علاقه مند بود ما به اینجا بیاییم و جایی را پیشنهاد کرد که مردمی فوق العاده نیازمند داشت. مردمی که از زابل و سرخس به مازندران منتقل شده و خیلی به لحاظ فرهنگی عقب بودند.
دلیل مهاجرت و انتقال آنها را می دانید؟
این افراد از شاه درخواست زمین کرده بودند، قبل از انجام اصلاحات ارضی تعدادی از افراد را از زابل به منطقه ای نیمه جنگلی در اطراف ساری(اسلام آباد کنونی) منتقل کردند، آبادی مختصر و خانه هایی ایجاد شد و این افراد اسکان داده شدند، ولی زندگی نامطلوبی داشتند.
زهرا شاهسوارانی: مدرسه ای که در اسلام آباد(شاه آباد سابق) به ما تحویل داده بودند نه معلمی داشت نه امکاناتی، هیچ. یک چاه آب نداشتیم. جایی وسط فلکه بود که مردم آب را از آنجا تهیه می کردند.
سه سالی زمان برد تا بتوانیم چاهی ایجاد و امکانات اولیه آب شرب را فراهم کنیم. آب را می جوشاندم و به بچه ها می دادم. مردمی که در منطقه زندگی می کردند اغلب بومی نبودند و از سرخس و زاهدان مهاجرت کرده بودند. وقتی مدرسه را تحویل گرفتیم دیدیم بچه های ۱۵ ساله هم می بایست کلاس اول را شروع کنند. سه ماه اول با بچه ها کار کردیم، آقای شاهسوارانی امتحان گرفت.
بعد از این کلاس بندی کردیم. مثل الان نبود که مدارس نصف روز باشد؛ از صبح تا چهار بعدازظهر مدرسه بودیم. بعد از آن به زنان و دختران روستا آشپزی، سبزی کاری و خیاطی یاد می دادم و شب هم در کلاس اکابر به آنها خواندن و نوشتن درس می دادم. الان شکر خدا روبراه هستند و وضع شان هم خوب شده است.
کلاس های اول، دوم و سوم را در یک کلاس درس می دادم؛ سال ۱۳۳۴ بود. یک بار از تهران برای بازدید آمده بودند و عکس گرفتند. وقتی برنامه سه کلاس را روی تخته دیده بودند، تعجب کردند. بارها چشمانم به خاطر شرایط بهداشتی نامطلوب عفونت می کرد و این جاده خاکی را می آمدیم ساری مطب دکتر شهیدی خدابیامرز تا آمپول به چشمم بزند.
درمانگاهی نزدیک ما بود که دکتری از ساری می آمد، دکتری که اکثرا حضور نداشت. تصادفی، مراجعه ای می شد من پانسمان می کردم. در عروسی و عزا همراه روستاییان بودم. خدا شاهد است که یکی دو سال لباس هایی که از تهران آورده بودم را بخاطر وضعیت مردم روستا درنیاوردم. بچه های روستا اغلب گرسنه بودند. الان هم اگر توانش را داشتم ادامه می دادم. هنوز هم گاهی سر کلاس مدرسه اسلام آباد می روم. من عاشق بچه ها هستم.
آقای شاهسوارانی، کتاب های شما حاوی خاطرات خواندنی از آموزش و فعالیت شما در روستاهای مازندران است که به خوانندگان پیشنهاد می کنم آنها را مطالعه کنند. معتقدم به نوعی وقایع نگاری نیز محسوب می شود. از سالهای تدریس در روستاها بگویید.
تا به حال هفت کتاب نوشتم شعر، سفرنامه و چهار کتاب نیز افسانه های زندگی ام است که از زندگی خودم شروع می شود و جامعه هر دوره را هم در برمی گیرد. کتاب هفتم در مورد آرزوهایم است، درباره یک جامعه سالم، در حقیقت آن مدینه فاضله ای که افلاطون و فارابی از آن صحبت می کنند. من این مدینه فاضله را در کره دیگری پیاده کردم و از آنجا انسان هوشمند را به زمین آوردم که در آستانه انتشار است.
کتابی بوده خوانده باشید و روی شما تاثیر بیشتری گذاشته باشد؟
کتاب های زیادی خواندم از رمان تا کتاب های فلسفی و علمی ولی “بینوایان” ویکتورهوگو تاثیر متفاوتی روی من گذاشت. من طرحی در کتاب چهارمم ارائه کردم که آموزش و پرورش به سه دوره چهار ساله تقسیم می شود. که مبنای آن خواندن درس همراه با عمل است.
وقتی به مازندران آمدید مردم این خطه و فرهنگ شان را در مقایسه با مردم تهران و اراک چطور دیدید؟
وقتی به مازندران آمدیم بیشتر با افراد غیربومی استان در تماس بودیم البته با مازندرانی ها نیز در ارتباط بودیم. اختلاف سطح فرهنگ بین این دو زیاد بود. مازندرانی ها نسبت به مسائل زندگی روشن بین تر بودند و دیدگاه های متفاوتی از هم داشتند که به نظر محیط زندگی و آب و هوا در آن موثر بود. من سعی می کردم بین آنها تجانس برقرار کنم تا رابطه ای مطلوب داشته باشند. الان البته این افراد جا افتاده اند.
زهرا شاهسوارانی: بچه هایشان تحصیل کرده اند و خوشبختانه وضع مالی همه شان خوب و رضایت بخش است.
و از دلیل تصمیم تان برای برگشتن به تهران بگویید.
اکبر شاهسوارانی: برای آموزش تعلیمات عمومی به منطقه کلیجانرستاق رفتم، همیشه با مردم در ارتباط بودم و داستان زلفعلی که در کتابم به آن اشاره کردم چگونگی یکی از این ارتباط هاست.
اول برای اینکه برویم روستا، یک دوره آموزشی مقدمات پزشکی دیدیم. در محیط، نیازهای مردم را می دیدیم. مثلاً آب بهداشتی اولین نیازشان بود که سعی می کردیم زمینه این امر را فراهم کنیم، این تلاش توجه مردم را جلب می کرد. و به ما گرایش پیدا می کردند، چون کار مثبت، باعث می شود مورد محبت قرار بگیریم. در این راه علاوه بر سرخوردگی مختصری که پیدا کرده بودیم، بچه هایمان دیگر بزرگتر شده بودند و محیط روستا مناسب و مطلوب نبود.
سرخوردگی؟
انسان وقتی می بیند دوغ و دوشاب فرقی نمی کند سرخوردگی پیدا می کند. در واقع اجبار ما را به تهران برد. طی این مدت به این نتیجه رسیدیم که خدمت در همه جا امکانپذیر است؛ یعنی همان نیازی که در مازندران هست همان در تهران هم هست اما ممکن است شکلش فرق کند.
برخورد مردم که منظورتان نیست؟
نه، برخورد اداری مدنظرم بود. برای روشنتر شدن موضوع مثالی می زنم، طی ماموریتی که در مناطق کوهستانی داشتم بررسی کردم و دیدم که در روستاهایی مدرسه نیست و یا نام مدرسه و شاگرد هست اما نه مدرسه ای وجود دارد و نه معلم. البته بودند کسانی که در آن محیط سخت، با جان و دل کار می کردند. خوب، من اینها را گزارش کردم.
با این گزارش مثل اینکه در ساری زلزله ای شد. هر کجا می رفتم فشار می آوردند که گزارشت را پس بگیر، چه فایده ای دارد. آقا چی بهت می دهند، مدال می دهند؟ جز اینکه برای خودت دشمن درست کنی نتیجه ای ندارد. (تن صدای با صلابتش کمی آرام می شود و با طمانینه ادامه می دهد)، این مسئله باعث شد که دوباره برایم ابلاغ صادر کنند و از اداری به مدرسه منتقل شدم. بعد از این ابلاغ به سراغ مدیرکل رفتم و گفتم شما که ادعای سواد و دانش می کردید، این ابلاغ را بخوانید.
پرسید ایرادش چیست. گفتم یک بار دیگر بخوانید شاید نخوانده امضاء کرده باشید. برایش توضیح دادم، معلم گوجه فرنگی فاسد نیست که پرتش کنند. اگر کسی وجودش در مدرسه لازم است با افتخار درس می دهم اگر نه کار اداری که افتخاری ندارد. بعد از این به تهران رفتم و خدماتم را در آنجا ادامه دادم.
چند وقت در مازندران در کادر اداری بودید؟
بعد از اینکه آموزش تعلیمات اساسی منحل شد، من که معلم تعلیمات اساسی بودم به اداره منتقل شدم. مسئولیت آموزش بزرگسالان را به عهده گرفتم، علاقه مند بودیم مردم باسواد شوند و پیشرفت کنند. همه عقب ماندگی جامعه را در نبود فرهنگ و گسترش آن می دانم. به این خاطر به روستاها می رفتم و پیگیری می کردم. بعدازظهر هم کلاس های اکابر را سرکشی می کردم.
شما در مدرسه جم قلهک هم تدریس کرده اید که هنرمندان معروفی از آن فارغ التحصیل شده اند. خاطره ای از این مدرسه دارید؟
در جم قلهک من مدیر مدرسه بودم. قبل از انتقال به مازندران ابتدا مدیر مدرسه نوبنیاد عباس آباد بودم. خانم شاهسوارانی هم معاونم بود. ۲۸ مرداد که اتفاق افتاد، چون عباس آباد منطقه نظامی بود از ما خواستند بچه ها را برای استقبال از شاه آماده کنیم اما ما چون با این مسئله مخالف و ضد کودتا بودیم برای این کار آماده نشدیم، هم آنها درخواست انتقال ما را کردند و هم ما می خواستیم منتقل شویم.
خانمم به مدرسه ای در تهران و من به جم قلهک منتقل شدم. خوب و بد، زشت و زیبا را همه جا می شود دید. جم قلهک، روشن بود اما راهش به منزل ما دور بود. بعد از آن به دبیرستان تقوی در نظام آباد رفتم که اسم مدرسه را نمی شد رویش گذاشت. بعد از کودتا، مملکت افسارگسیخته شده بود. یکی از بچه ها اسکرت مدیر این مدرسه، یکی دیگر اسکورت معاون بود.
این اسکورت ها هم بچه های درس نخوان بودند که امیدوار بودند مدرک قبولی بگیرند. من اسم آنها را از لیست حذف کردم، که یکی از آنها برایم چاقو کشید. برایشان توضیح دادم که راهشان اشتباه است. بعد از انتقال از مازندران به تهران هم دوباره به این مدرسه برگشتم که واقعا عوض شده بود و آقای احمدی نژاد هم یکی از شاگردانم بود.
در خاطرتان مانده کدام یک از شاگردان شما به مقام و مسئولیت مهمی رسیده باشند؟
زیاد هستند، شغل هایشان را می دانم اما اسامی در خاطرم نیست.
موانعی که شما در مسیر فعالیت های اجتماعی خود با آن مواجه بوده اید، امروزه کاهش یافته است؟
آموزش و پرورش هنوز هم هدف تربیتی ندارد. زمانی که در اسلام آباد بودیم آنجا به این مسئله پی بردم، معمولاً در روستاها کسانی که تا ششم ابتدایی درس می خواندند جذب شهر می شدند، در شهرهای کوچک هم آدم ها وقتی متمول می شدند و مقامی و یا آگاهی پیدا می کردند به شهرهای بزرگتر و پایتخت می رفتند و از پایتخت هم به اروپا و آمریکا کوچ می کردند. این سیر حرکت، پیوسته وجود دارد. فقدان هدف تربیتی هنوز و همه جا حس می شود.
رفتار نیز آموختنی است، می توانید توضیح بدهید چطور رفتار حرفه ای پیشه کردید؟
معتقد بودم شاگردی که در روستا درس می خواند باید برای زندگی در همان جا آماده شود و این تلاش را ما انجام دادیم. همسرم خانه داری و قالی بافی به زنان و دختران آموزش می داد و من کشاورزی و باغداری و… و همه ی این آموزش ها خارج از کلاس بود.
در ادامه راه تدریس و برای کاستن از اشتباهات و احتمالا آزمون و خطا چگونه اقدام می کردید که اکنون به عنوان چهره های ماندگار این عرصه به شمار می روید؟
در آزمون و خطا باید ببینیم کدام عمل می تواند در آینده موثر باشد. باید پیش بینی کنیم ۲۰ سال آینده چه اتفاقی در کشور و جامعه رخ می دهد، ما در چه شرایطی خواهیم بود.
معلومات لازمه ی امروز را در ذهن بچه ای که امروز به مدرسه می رود و ۱۲ سال دیگر فارغ التحصیل می شود، فرو و مغز و ذهن او را به بایگانی راکد تبدیل می کنیم و این درست نیست. بنابراین هدف تربیتی مفهومش این است که زمان و نیازمندی ها را در نظر گرفته و برای آن زمان، دانش آموزان را آماده کنیم.
بعد از بازنشستگی از کسوت معلمی به چه شغلی مشغول شدید؟
کارهای مختلفی انجام دادم؛ مدتی کار در بازار را به عنوان حسابدار تجربه کردم که تجربه تلخی بود و در یکی از کتابهایم به آن پرداختم.
چرا تلخ؟
بازرگانی از من توقع داشت کلاهبرداری و شیادی کنم تا بتواند سر شریکش کلاه بگذارد که نپذیرفتم. گفتم اگر بخواهم دزدی کنم برای خودم دزدی می کردم چرا برای شما!
بعد از بازار؟
مدتی با پسرم کار می کردم، مدتی در آمریکا زندگی و آنجا با پسر دیگرم کار کردم. بعدها به مازندران برگشتم و در منطقه سرخرود که اصلا مثل الان آباد نبود، زمینی خریدیم و به باغداری مشغول شدیم.
زهرا شاهسوارانی: وقتی به این منطقه آمدیم چند تایی خانه بود و باقی شالیزار. جز صدای شغال صدایی شنیده نمی شد. اوایل انقلاب بود. اما الان به منطقه ای توریستی تبدیل شده است.
از ادامه همکاری تان با آموزش و پرورش بگویید که گویا تاکنون ادامه داشته است.
ارتباط ما با آموزش و پرورش هیچ وقت قطع نشد، به این ترتیب که با بچه ها و نوه هایمان به مدرسه می رفتیم به عنوان اعضای انجمن خانه و مدرسه. سعی می کردیم سطح مدارس را ارتقاء دهیم. بعد هم برای ساخت مدرسه در اسلام آباد میاندورد اقدام کردیم و الان هم به عنوان اعضای هیئت امناء این مدرسه فعالیت می کنیم.
آموزش و پرورش را چطور ارزیابی می کنید؟ این آموزش و پرورش همان چیزی هست که انتظارش را داشتید؟
آموزش و پرورش در حقیقت پایه و اساس مملکت است. به اعتقاد من مدرسه کارخانه آدم سازی است. اگر مدرسه درست شود و فرهنگ توسعه پیدا کند، کشور آباد می شود و رشد می یابد. در غیر اینصورت هیچ نتیجه ای نمی گیریم و جامعه را فاسد می کنیم کما اینکه کردیم.
به نظر میرسد دانشگاهها و مراکزی که مدارکی مبنی بر مهارت در حوزهای میدهند، چندان با دقت کارشان را انجام نمیدهند؛ یعنی به طور معمول افراد تواناییهایی را که این مدارک دانشگاهی مدعی آن هستند، ندارند. شما با تجربه ای که پشت سر گذاشتید، چه نظری دارید؟
بین مدرک و معلومات فرق است؛ عده ای درس می خوانند برای گرفتن مدرک و این اشتباه است. مدرک سازی اصولاً در هر جامعه ای کاری غلط است. در آمریکا، به مدرک توجه نمی کنند.
اگر مدرک بالایی داشته باشید مثلاً دکتری، می گویند تو زیاد می دانی باید بروی دانشگاه درس بدهی. اما اینجا به دنبال مدرک می روند. اغلب مدرک دارند اما سواد ندارند. نمونه آن را در کابینه گذشته یا بین مدیران می بینید. طرف نماینده مجلس شده، دکتری هم دارد اما سواد ندارد.
بخش زیادی از رفتارهای شهروندی نیازمند اجرای برنامه ها و رویکردی فرهنگی و آموزشی است. چه کمبودهایی احساس می کنید و چه پیشنهادی دارید؟
جامعه ای قابل اصلاح است که در آن فرهنگ ارزشمند و معلم دارای ارزش باشد. در محیط بسته، انگار دهان معلم را بسته ایم و کتاب را داده ایم دستش. نه استعداد معلم شکوفا می شود و نه دانش آموز.
اگر بخواهید به یکی دیگر از تفاوت های خودتان اشاره کنید؛ چیست؟
جواب این سوال کمی مشکل است؛ من خودم را با چی مقایسه کنم، اگر بخواهیم روی مسئله ای حساب کنیم بله آن که دانش بیشتری دارد سطح توقع اش بالاتر است و عواطفش حساس تر. اما نمی توان کسی را با کس دیگر مقایسه کرد. همه خوبند. مگر اینکه خلافش ثابت شود.
فکر می کنید درست زندگی کردید؟ اگر برگردید به گذشته همین راهی را می روید که رفتید؟
اکبر شاهسوارانی: بله درست زندگی کردیم. (رو به همسرش می کند و می گوید:”همینطور است خانم؟”). از این جهت درست زندگی کردیم که وقتی برمی گردیم به پشت سر نگاه می کنیم چیزی که باعث شرمندگی مان شود وجود ندارد و از گذشته مان خجالت نمی کشیم، بلکه افتخار می کنیم. نه از نظر مادی، از لحاظ معنوی. از نظر مادی باید ببینیم دیدگاه افراد چیست. فردی ممکن است ثروت را قناعت بداند. من همیشه خدا را شکر می کنم که ثروتمند نشدم و از این بابت همسرم سرزنشم می کند.
حاصل این همه سال معلمی از نظر شما چیست؟
فرزندان خوبی که تحویل جامعه دادیم.
بنابراین فرزندان تان همانی هستند که آرزویش را داشتید؟
من به فرزندانم افتخار می کنم. اینکه می گویند فرزند خوب، دری به بهشت است واقعیت دارد. فرزند خوب باعث سربلندی خانواده است. من دو دختر و دو پسر دارم. یکی از دخترهایم استاد دانشگاه است و پسرانم در ایران و آمریکا فعالیت دارند.
فرهاد مدتی معلم بود اما بعد در رشته تحصیلی اش که مهندسی است، فعالیت کرد. او به فرهنگ علاقه دارد و البته هدف والایی را هم دنبال می کند. جزو آرزوهایش است که مدارس زیادی بسازد. او با بنیاد آرش که ایجاد کرده تنها به ساخت مدرسه توجه ندارد، به داخل مدرسه نیز توجه ویژه ای دارد. ۱۴ مدرسه زیر پوشش بنیاد آرش قرار دارد.
معلمی با کار خیریه چه شباهت هایی دارد؟
معلمی دو نوع است؛ بستگی به انگیزه فرد دارد. کسی برای حقوق کار می کند، فرد دیگری به حقوق توجهی ندارد چون فکر می کند اگر جای دیگری هم کار می کرد درآمد بیشتری داشت ولی معلمی را انتخاب می کند چون عشق به این حرفه دارد. هر دوی اینها خدمت به خود، جامعه و برای خداست.
زهرا شاهسوارانی: الان معلمی نصف روز است و بچه ها هم اغلب کلاس خصوصی می روند و… معلم عاشق کمتر پیدا می شود. همان دوره که ساری درس می دادم همکاری داشتم که شاگردان ضعیف را می برد آخر کلاس می نشاند و خودش هم می نشست به بافتنی بافتن.
به او می گفتم این کار درست نیست، شما باید شاگران ضعیف را بیارید جلوی کلاس و با آنها کار کنید. و زنگ تفریح شاگردان ضعیف را هم وادار کنید با اینها کار کنند. گوش نمی داد. اتفاقا بچه خودش دچار نرمی استخوان شده بود، خیلی سختی کشید. خدا جای حق است. باید با ایمان و برای خدا کار کرد.
چرا کار خیریه بیشتر در کشور ما معطوف به مدرسه سازی شد؟
قبلا مسجد بیشتر ساخته می شد، الان عده ای با این تفکر مسجد می سازند، اما به مرور متوجه شدند مردم کمتر به مسجد می روند و اگر قرار به نماز خواندن است که به قول شاعر می توان همه جا نماز خواند همه جا خانه عشق است، چه مسجد چه کنشت.
ولی در مدرسه عده ای انسان تربیت می شوند بنابراین ترجیح دادند مدرسه بسازند. باید نیاز جامعه را سنجید. توانایی آموزش و پرورش آنقدر نیست که بتواند همه ی مدارس را بازسازی کند.
جمعیت کشور گسترده شد اما درآمد نقصان داشت. هنوز هم مدارسی وجود دارند که به ویرانه شبیه اند. معتقدم هر چقدر در این راه قدم برداشته شود مفید است. وقتی آدم کار خیری انجام می دهد، خودش بیشتر لذت می برد. چیزی که باید روی آن فکر و سرمایه گذاری کنیم مسئله گسترش فرهنگ در جامعه است. این امر از دو طریق امکانپذیر است؛ یکی آموزش و پرورش با داشتن اهداف تربیتی و دیگری به نوعی با امر به معروف و نهی از منکر.
با روش درست خطاهای هم را بگوییم و فرهنگ را ارتقاء دهیم. متاسفانه فرهنگ رو به ابتذال است، ناهنجاری ها برایم عذاب دهنده است. باید فرهنگ را دریابیم. شما جوانان برای این کار وقت دارید.
خوشحالم جوانی مثل شما کار روزنامه نگاری که کاری فرهنگی است، انجام می دهد. منتهی اینجا هم هستند کسانی که قلم به مزداند. اما اکثراً هدف دارند و می خواهند خدمتگزار باشند. برای شما آرزوی توفیق دارم.
متشکرم. پیش از انقلاب نیز فضای کار خیریه و مدرسه سازی به اندازه سالهای پس از انقلاب بود؟
نه، یادم نمی آید پیش از انقلاب کسی به فکر مدرسه سازی بوده باشد چون به اندازه نیاز جامعه مدرسه ساخته می شد و در روستاها هم مدارس گسترش نداشت. بعد که تصمیم گرفتند فرهنگ را به روستاها گسترش دهند ابتدا تعلیمات اساسی و بعد سپاه دانش راه اندازی کردند.
چطور شد دوباره به مازندران برگشتید و اینجا ساکن شدید؟
مازندران را دوست داشتیم. آرزوی من داشتن باغ بود. وقتی بازنشسته شدم دیدم برای خودم کاری نکردم. برگشتم مازندران و باغی ساختم و زندگی کردیم. به قول بعضی ها بهشت مان را ساختیم.
فرهنگ مردم این استان را چطور ارزیابی می کنید؟
فرهنگ همه جا مثل طبقات می ماند، متغیرات فرق می کند، در جایی بالاست و در جایی پایین. متاسفانه امروز مردم بیشتر دنبال پول و رفاه هستند و کمتر به مسائل عاطفی و فرهنگی توجه دارند.
مازندرانی ها بیشتر اینطور هستند؟
فکر می کنم وضع دنیا تغییر کرده و وضعیت تنها در ایران اینطور نیست. ولی بعضی جاها تحت تاثیر بیشتری بوده است. مازندرانی ها قبلا تفکر خاصی داشتند؛ زمین را برای خودشان نگه می داشتند. اما الان در بیشتر مزارع و زمین ها ویلاسازی شده، که این موضوع فرهنگ مازندرانی ها را تغییر داده. روستایی زمینش را فروخته و ماشین خریده، تا مدتی با این ماشین می دود پولش که تمام شد می رود مسافرکشی. ماشین که اسقاطی شد نگهبان ویلا و خانه ای می شود که توی زمینش ساخته شده است.
این مازندران همانی هست که فکر می کردید باید باشد؟ پیشنهادی برای توسعه مازندران در حوزه گردشگری دارید؟
اول باید زمینه را برای گردشگری آماده کنیم. بروید کنار دریا را ببینید، اگر دلتان نگرفت. خاقانی برای ایوان مدائن گریه کرد، ما باید برای ساحل دریا گریه کنیم. چه کردیم با این دریا. مازندران می توانست بهشت باشد و بایدم باشد. اما متاسفانه نیست. الان کنار جاده ها بوی زننده، منظره زشت زباله ها و نخاله های دپو شده، مشمئزکننده است. برای این، باید فکری کرد. مازندران باید فکری به حال پسماند بکند. جنگل و کنار دریا که جای پسماند نیست.
روزهای آخر اسفند و عطر نوروز شما را چه می اندازد؟
بوی بهار می آید. خاطرات مختلفی به یاد انسان می رسد، اینجاست که باید یاد نیازمندان باشیم و هم اینکه خوشحال باشیم زمستان را پشت سر گذاشیم. باید بررسی کنیم ببینیم در سالی که گذشت چکار کرده ایم. به یاد عراقی می افتم که می گوید؛« به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟» بهتر است بگویم گل و بلبل.
نوروز این سالها با نوروز کودکی شما چه تفاوت هایی دارد؟
خیلی فرق می کند، الان توقع یک کودک موبایل، تبلت و…است. آن موقع توقع کودک یک خودکار، دفتر یا یک دست لباس نو بود. ولی خوب، هنوز هم هستند بچه هایی که لباس نو، قلم و دفتر جزو آرزوهایشان باشد.
اگر بنا باشد یک تصویر از مازندران انتخاب کنید، آن تصویر کدام است؟
طبیعت سرشار از زیبایی.
مصاحبت با زوجی که لحظه ای میان این گفتگوی چند ساعته از میهمان داری غافل نمی شوند، دلنشین است. خاصه وقتی که بانوی خانه حواسش هست خسته نشوم و این را با لحنی دوست داشتنی هر چند دقیقه یک بار یادآوری می کند.
با محبت بسیار، ناهار نگه ام می دارند. ناهار را در آشپزخانه دلباز و روشن خانه صرف می کنیم؛ جایی که به سبک اکثر خانه های قدیمی این خطه نردبانی در آن راه پشت بام داخلی آشپزخانه را نشان می دهد و مرا یاد خانه های مادربزرگ هایم می اندازد…
گفتگو درباره سفرهای شاهسوارانی ها و کتاب هایی که خوانده اند و می خوانند، موقع ناهار هم ادامه دارد. و حالا این آقای شاهسوارانی است که از من درباره علاقه هایم می پرسد.
او آنقدر ذهن منظمی دارد که باورم نمی شود. برای احتیاط سوالاتی که بنا داشتم بپرسم را تایپ کرده و با خودم برده بودم. اکبر شاهسوارانی سوالات را خودش می خواند و به دقت، منسجم، سریع و با جمله بندی درست پاسخ می داد که اگر خودم نبودم می گفتم پرسش ها را از قبل می دانست. توانایی که نزد بسیاری از مدیران حتی مدیران فرهنگی و اساتید دانشگاه ندیدم. این زوج، طول عمر و سلامتی شان را محصول دعای خیر خانواده ها و بچه هایی می دانند که به آنها خدمت کرده اند.
با مهربانی که با کلمه نمی توان توصیفش کرد، بدرقه ام می کنند. خانم شاهسوارانی به مادرم سلام می رساند که دختری مثل من دارد. خجالت می کشم؛ چقدر درس مانده که باید بیاموزم در دبستان سخاوت. چقدر کار دارم برای اینکه لایق مصاحبت چنین نازنینان هم روزگارم باشم. بدرقه شان لبریز عشق است. بعدازظهر آفتابی و درخشانی است که این خانه ی باصفا را ترک می کنم. آقای شاهسوارانی در آستانه در به یک سلبریتی می ماند.
لینک کوتاه: https://armoononline.ir/?p=567