- 784
- ۱۳۹۸/۰۳/۲۱ - ۰۱:۲۰
یکی بود یکی نبود… دیروزها، داستان قلم و کاغذ و کاتب بود و زندگی در دیارغربتی که، تنهایی های بسیار داشت. داستان دوره ایی که دنیا، هنوز دهکده جهانی نشده بود و پای تلفن و موبایل و اینترنت و ایمیل و چت و وی چت به خانه هایمان باز نگشته بود.
ارمون آنلاین: خدمت ابوی ارجمندم جناب آقای … سلام علیکم.
اولا سلامتی و سعادت شما را از خداوند منان خواستاریم. هرگاه پرسان احوال اینجانب بوده باشید بحمداله و المنه سلامتی برقرار و به دعاگویی جان شما مشغولیم. بعدا باطلاع می رسانم والده و داداش حالشان خوب است و خدمت شما سلام می رسانند و خاله و مادربزرگ سلامتند و حال پرسانند. الهی به صحت و عین عافیت بوده باشید و ملالی، خاطرتان را نیازارد و دیگر اینکه زیاده عرضی نیست جز دوری و دیدار رویتان … “
یکی بود یکی نبود… دیروزها، داستان قلم و کاغذ و کاتب بود و زندگی در دیارغربتی که، تنهایی های بسیار داشت. داستان دوره ایی که دنیا، هنوز دهکده جهانی نشده بود و پای تلفن و موبایل و اینترنت و ایمیل و چت و وی چت به خانه هایمان باز نگشته بود.
داستان دنیایی بود که “چاروادار” و “پیک” و “چاپار” داشت. همان پستچی هایی که احوالپرسی های کاغذی آدم ها را بعد چند روز به هم می رساندند، نه مثل حالا که تنها با فشار چند دکمه همه از حال هم باخبر می شوند و ابراز دلتنگی ها و با هم بودن ها دیگر کار دشواری به نظر نمی رسد.
یکی بود، یکی نبود… سال ها پیش دوره ایی بود که گاهی مردانی در غربت، اقتصاد خانواده را تامین می کردند و دلشان به آمدن چاروادار خوش بود. به نامه ایی که همیشه همراه چند تکه لباس و کلوچه خانگی از راه می رسید و بوی لبخند و اشک می داد. بوی دوری و دلتنگی و عشق.
دوره ایی بود که در آن زنانی روزگار می گذراندند که با شرم و حیا، به آدم هایی که دود چراغ خورده بودند و خواندن و نوشتن می دانستند از دلتنگی ها و اخبارشان می گفتند تا با شور و شعف برای همسرانشان نامه ایی دست و پا کنند. همان دوره ایی که از روی حجب و وقار همیشه زنانش متن نامه ها را از زبان فرزندان خود می نگاشتند و می نگاشتند.
آن وقت ها که باسوادها، به دعوت اهل منزل می آمدند تا کاغذها را از احوالپرسی و دلتنگی و خبرهای خوش و ناخوش پر کنند یا نامه های رسیده ای را که عبارت ” یواش بخوانید” نداشت را بلند بلند از روخوانی کنند.
واقعا چه دنیای پراز نامه و دست خط و چارواداری بود همین چند دهه ی پیش … سالهایی که به سرعت دویدن اسب و قاطر نامه برها، چون برق و باد گذشت … چون تبسم نامه خوان هایی که گردو و سنجد و کنجد و گندم برشته از صاحبخانه انعام می گرفتند و از خود تصویری زیبا و ماندگار در ذهن تاریخ باقی می گذاشتند.
روزگاران ساده ای که مقدمه نامه های خانوادگی مدام چند خط مشابه بود و قرار و مدارهای محرمانه آمدن و نیامدن، بی پولی و شادی و غم، هربار با خطی خوش روی کاغذهای نامه پیاده می شد و نامه خوان ها و خانواده و فامیل از امور یکدیگر بی خبر نبودند و همدردی می کردند. همان وقت ها که چشمان زنانه و مردانه میان خوانده شدن تک تک کلمات می دوید و آرام و قرار نداشت و سراپا گوش می شد.
یکی بود، یکی نبود… گاهی سِیرکردن در زمانه عاشقانه های کاغذی و کلمات بی غل و غش و پرطمطراق هم برای خودش حال و هوایی دارد. رفتن به اعماق جملاتی که هنوز شق و رق و پراز احترام ایستاده اند. حرف زدن با چاپارهایی که دیگر بازنشسته شده اند و اسب هایشان را به ایمیل و SMS و دنیای مجازی الکترونیک تحویل داده اند. به پستچی های پرشتابی که دیگر می آیند و در پلک زدنی دنیا را فتح می کنند.
گاهی قدم زدن در گذشته و رفتن به دنیای پاکت نامه های سفیدی که آدرس می خورند، شریک شدن در لحظات جادویی بزرگی ست. قرارگرفتن در کنار آدم هایی که بعد چشم انتظاری بسیار، دستی مهربان و خسته از سفر به آنها نامه ایی تقدیم می کند.
واقعا گاهی رفتن به گذشته هایی دور، پیوستن به تاریخی ست که سختی ها و صبوری ها را در نگاهت بازگو می کند تا چشم ها را شست و شکرگذارتر از همیشه زندگی کرد .
گاهی برخاستن و سفر کردن به دهه ها پیش ، در ما چراغی روشن می کند که در لحظه های تاریک به دادمان می رسد . همان احساس پررنگی که مدام از مهربانی و احترام آن آدم ها دستگیرمان می شود، از صبوری و مهری که به پای هم می ریختند.
واقعا سفر به نامه های کوتاه و بی زرق و برق گذشته که به دیوارهای سیاه و سنگین غربت اجازه بالا رفتن نمی داد، چقدر تکان دهنده است. قدم زدن در سطر سطر کلماتی که آنقدرها هم عاشقانه و سینه چاکانه نبود.
یکی بود، یکی نبود … گاهی هم صحبتی با پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که دوران این نامه ها را گذرانده اند و رفتن به دنیای یکی ازهمین کاغذ های کهنه پرماجرا، چقدر زیرورو کننده و دلنشین است.
و چقدر قلبت پراز گذشته می شود. پراز گذشته هایی که حتی برای رسیدن نامه ایی پراز جملات رسمی و محترمانه، آدم هایی بودند که روزها در پیچ و خم جاده چشم می چرخاندند و شب ها، فانوس روشن انتظار را بر ستون ایوان هایشان می آویختند.
نویسنده: رقیه توسلی