- 821
- ۱۳۹۸/۰۳/۱۰ - ۰۲:۵۶
دیروزهای ما؛ از درختان بازیگوش تاک و خوشه های انبوه اش شروع می شد. از روزهایی که حتما کسی در حیاط را به روی تو می گشود و با عطر گل های سرخ و صورتی به استقبالت می آمد .
ارمون آنلاین- رقیه توسلی: دیروزهای ما؛ از درختان بازیگوش تاک و خوشه های انبوه اش شروع می شد. از روزهایی که حتما کسی در حیاط را به روی تو می گشود و با عطر گل های سرخ و صورتی به استقبالت می آمد .
دیروزها ایوان خانه ها، گلدان شمعدانی داشت وهر عصر زیرانداز مهربانی، روی تخت چوبی حیاط پهن می شد. آن وقت ها همیشه سماور نفتی، پر از آب می شد و چای دم می کرد. همیشه استکان های باهم بودن، توی سینی تق تق می کرد و صدای خنده های از ته دل، خانه را بر می داشت.
چه روزهای خوب وشاعرانه ای بود. آن وقت ها که مادرها با عینک نزدیک بین، سبزی پاک می کردند و پدربزرگ ها عصا نداشتند. آن روزهای دوری که خواهرها قربان صدقه برادرها می رفتند و هنوز «جان» از کنار اسم ها نیفتاده بود. قدیم ترهایی که آش رشته در دیگ های بزرگ پخته می شد و کاسه های چینی گل سرخی را پر می کرد .
انگار خیلی گذشته است از روزهایی که پدرها با پاکت های میوه در بغل می آمدند و مادرها به استقبال شان می دویدند. از آن لحظات خوشی که بوی گنجه مادربزرگ و پارچه های قدیمی اش را می داد. همان بعد از ظهرهایی که مردان قیلوله می کردند و زنان سرعت پنکه های سقفی را بالاتر می بردند.
آن روزها که همه دلواپس گرسنگی گنجشک ها و یاکریم ها و گربه ها بودند و سفره های ناهارشان را کنار باغچه می تکاندند. آن روزها که ما با سرخوشی هایی که روح را آرام می ساخت، زندگی می کردیم. به دنبال سنجاقک های زرد و قرمز و سیاه می دویدیم و در کوچه، بادبادک های دست ساز به هوا می فرستادیم و ساعت ها می نشستیم و قایق های کاغذی مان را به اقیانوس حوض راهی می ساختیم.
ما از درخت های توت بالا می رفتیم و نارنگی ها را با دست، پوست می کندیم. آن قدر لی لی و هفت سنگ می کردیم که غروب ها، خسته، روی پای پدر و مادر به خواب می رفتیم و بعد که برمی خاستیم دیگر بزرگتر شده بودیم .
نمی شود به راحتی از دیروزها گذشت. از جمع های زنانه ای که گوجه جعبه ها را می شستند و چنگ می زدند و می پختند.
نمی شود از خمره هایی که برای درست کردن ترشی از انباری ها بیرون کشیده می شد، نگفت. نگفت از هویج و بادمجان و کرفس هایی که با بوی پرخاطره سرکه، در هم می آمیختند .
از مرد لحاف دوزی که می آمد و یک روز کامل میان مشتی پنبه و پشم و پارچه در حیاط می نشست و تشک ها و متکاهای زیبا می دوخت، از پدربزرگ هایی که هر ماه، یک کله قند می شکاندند و نوه ها جست و خیزکنان در کنارشان قندهای شیرین تر را به دهان می بردند.
باید گاهی اوقات به روزهای گذشته سفر کرد. باید تیله های رنگی را از روی میز برداشت و کودکی را ورق زد و رفت به همان روزهایی که تیله های کوچک رنگی، از صبح تا شام روی آسفالت کوچه ها قل می خوردند .
به روزگاری که همسایه ها، همسایه تر بودند و اسباب بازی های کوچک هم بچه ها را خوشحال می کرد. به آن روزها که موهای کاموایی عروسک ها هر روزشانه می خورد .
قدیم ترها، حتی زنبورها با ما بازی می کردند و پروانه ها بیشتر پیدایشان می شد. بوی نان بیشتر می پیچید و بیدها، مجنون تر بودند .
آن روزها، سفره هایی که روی زمین پهن می شد، عاشقانه تر بود و چادرهای گلدار در کوچه ها رفت و آمد می کردند. آن وقت ها تک درخت سیب خانه ها همیشه به شعرهای سهراب گوش می کردند و با قصه های شیرین شب، به خواب می رفتنند.
نمی شود کارتون های قشنگ و تلویزیون های دردار گذشته را فراموش کرد و قلک های سفالی پر از سکه را در کودکی جا گذاشت و از صف های طولانی نان خریدن، نگفت. از صف هایی که زنبیل به دست، چشم به نانوا می دوختیم تا نان مان دهد. ازآن شب نشینی های شلوغی که سینی پلوی زعفرانی اش به همسایه های دست راست و چپ هم می رسید.
امروزها
حالا بزرگ تر و دل نازک تر شده ایم و آن روزها به پایان رسیده است .حالا بیشتر اوقات، خودمان با دسته کلید در خانه های هشتاد متری مان را که در آن خبری از درخت و آفتاب نیست، باز می کنیم.
این روزها ما پرده های کلفت روی پنجره هایمان کشیده ایم تا به دور از چشم ساختمان های بلند قد روبرو، آسوده تر زندگی کنیم. دیگراین جا خبری از کوچه های پر تب و تاب و شلوغ نیست. آدم ها پشت لب تاپ هایشان فوتبال بازی می کنند و در خانه قبض آب و برق و گازشان را به حساب می ریزند.
این روزها چای کیسه ای، راحت تر چای می شود و کاکتوس ها، جای گلدان های خوشبو را روی میز پر کرده اند. برنج ها قد می کشند اما در قابلمه را که بر می داری، دیگر به یاد برنج های سفید و خوش عطر شالیزارهای شمال نمی افتی.
از خانه که بیرون می آیی، مرد و زن همسایه رغبتی برای آشنایی به خرج نمی دهند و نگاه آپارتمان ها، سرد است .
حالا در بعضی کتابفروشی ها، قهوه می خورند و لوازم لوکس می فروشند و بیشتر آدم ها به مارک لباس هایشان آویزان شده اند و با هم غریبگی می کنند.
جهیزیه ها؛ دیگر یک دست استکان نعلبکی و یک دست رختخواب نیست، حالا همه زندگی پدر و مادر را دخترها با خود به خانه بخت می برند و از دید عده ای، دیگر سمندر و تمساح، حیوانات خانگی به حساب می آیند!
این روزها زندگی در تلویزیون های«ال سی دی» جریان دارد و بچه ها با سرویس از مدرسه هایشان باز می گردند و از طعم خوب آلبالو خشکه و حرف های کودکانه در راه بازگشت به خانه، خبری نیست .
دیگر شوفاژها به جای خورشید، لباس هایمان را خشک می کنند و ماهی های حوض به آکواریوم های کوچک، اسباب کشی کرده اند. حالا با این که نان های خرد شده باگت، هر روز پشت پنجره ریخته می شود ،دیگر از پرنده های گرسنه هم خبری نیست.
حالا هر بار آدم ها با قرص های آرام بخش، خودشان را غافلگیر می کنند و از عرق بهار نارنج و گل گاو زبان و… دور مانده اند؛ از اسپندهایی که آن وقت ها هر یک روز در میان می آمدند و منزل را مه آلود می کردند.
این روزها دیگر کسی از باجه های زرد تلفن های سکه ای سراغی نمی گیرد و پستچی ها، جایشان را به موبایل و چت و ایمیل هایی داده اند که نامه ها را زودتر به مقصد می رسانند؛ انگار پستچی ها، کمی از گذشته غریبه تر شده اند.
حالا کمتر کسی برای معشوقش جوراب و کلاه می بافد. انگار نسل ایوان ها هم در حال انقراض است و خانه های یک طبقه را دیگر باید در رویاها جستجو کرد. آن جا که صبح های روز تعطیل، مادرها نان سنگک داغ پدرها را با محبت در سفره صبحانه می چیدند .
آدم های خسته این روزگار، کلافه اند و با پیام کوتاه موبایل هایشان، گفتگومی کنند و دوست دارند بیشتر در کارشان غرق شوند.
امروز، گاهی زن ها دیرتر از مردها از اداره باز می گردند و با خود بسته های سبزی آماده می آورند تا خانه هایشان از بوی قرمه و کوکو سبزی خالی نماند .
دنیا تغییر کرده است و بوی اودکلن های گران قیمت جای عود و گلاب و عنبر را گرفته است. این روزها آسانسور که خراب باشد، صدای کفش های زنانه، اعصاب راه پله را به هم می ریزد.
امروز «آلزایمر» و «ام اس»، بی خبر از راه رسیده اند و با این که همه مهندس و دکترند اما باز سبدهای خریدشان را از چیپس و پفک و خورشت های آماده پر می کنند و با شادی دورمی شوند! این روزها؛ آدم ها؛ لوستر روی سقف اتاق شان آویزان می کنند اما خانه قلب شان روشن نیست .
اگر می شد کمی به عقب رفت و روی پشت بام خانه پدری بیدار شد و چشم ها را در حوض صبح آن روزهای خوب، شست، اگر می شد به حرف های پدر عمیق تر شد و بدرقه عاشقانه مادر را زلال تر فهمید، اگر می شد راز دوست داشتن ها ی دیروز را به گوش های امروز رساند، دنیا دست آدم ها را بیشتر می گرفت و زندگی مهربان تر و هموارتر بود.