- 12601
- ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ - ۱۲:۱۵
ارمون آنلاین- نرگس طاهری: پنجره را باز می کنم تا هوای تازه ای وارد اتاقم شود چند نفس عمیق می کشم روی تختم همان جا کنار پنجره می نشینم جایی که همیشه در این فصل و در این ساعات بخصوص نور آفتاب از پنجره وارد اطاقم می شود و با گرمای بی نظیرش حتی تا دو متر آن طرفتر را هم حسابی گرم و پر نور می کند. چه حس قشنگی دارد وقتی آفتاب روی پوستم می تابد.
ارمون آنلاین- نرگس طاهری: پنجره را باز می کنم تا هوای تازه ای وارد اتاقم شود چند نفس عمیق می کشم روی تختم همان جا کنار پنجره می نشینم جایی که همیشه در این فصل و در این ساعات بخصوص نور آفتاب از پنجره وارد اطاقم می شود و با گرمای بی نظیرش حتی تا دو متر آن طرفتر را هم حسابی گرم و پر نور می کند. چه حس قشنگی دارد وقتی آفتاب روی پوستم می تابد، چشمانم را می بندم و خودم را روی سکوی خانه ای می بینم که آنجا متولد شده، کودکی هایم را گذرانده و بزرگ شده ام. صد البته که تمام خانه های روستایی جذابیت و زیبایی های خاص خودش را دارد. روزها روی سکو نشستن و آفتاب گرفتن و گپ زدن با اعضای خانواده و یا فامیل و یا حتی دوستان و همسایه هایی که سر زده و بدون در زدن وارد می شوند. تماشای سرسبزی حیاط، گل و گیاه و درختان مختلفی که از خواب زمستانی بیدار شده و سلامی دوباره به بهار داده اند. شنیدن صدای مرغ و خروس هایی که به هم می پرند. صدای اردک، غاز و بوقلمون. خصوصاً تماشای بوقلمون که هر از چند گاهی تمام پرهایش را باز و بسته می کند وقتی کاملاً پرهایش را باز می کند نه تنها نسبت به بقیه خیلی درشت تر و زیباتر است که انگار اصلاً ابهتی خاص دارد و واقعاً دیدنی ست. جمع کردن تخم مرغ – اردک. غاز. تخم بوقلمون از مرغدانی و چیدن آنها داخل یخچال چه کار لذت بخشی هست. دیدن میوه های کال روی درخت که تا کمتر از یک ماه دیگر کاملاً رسیده و پخته می شوند. آب دهانم را قورت می دهم. کاهوهای داخل حیاط که مرا وسوسه به کندن و خوردن می کند برگ های سبزش طوری به هم پیچیده اند که انگار نمی خواهند از هم جدا شوند خاک باغچه خیلی نرم هست به راحتی کاهویی می کَنَم همان جا داخل حوض پر از آب خوب می شویم روی سکو با سکنجبین می خورم و مزه مزه می کنم و سبزی هایی که داخل باغچه کوچک آن طرف حیاط آماده برای تراش دادن هستند کمی هو سبزی خوردم درو می کنم همزمان علف های هرز داخل باغچه را می کَنَم و خودم را کمی مشغول می کنم تربچه های نقلی را همانجا زیر شیر آب می گذارم تا خوب شسته شود. ناهار هر روز با سبزی های تازه داخل حیاط خوب می چسبد. تلفن زنگ می خورد و مرا از رویاهای قشنگم بیرون آورد اینجا شهر هست من هم در خانه آپارتمانی ام توی اتاقم روی تختم نشسته ام همانطوری که به طرف تلفن می روم غری هم می زنم. اَه چه زندگی مزخرفی آخه ما عادت کرده ایم که در هر شرایطی بنالیم شاید احساس می کنیم با نالیدن دردی از ما دوا می شود. الو … صدای آن طرف خط هم بعد از سلام و احوالپرسی شروع به نالیدن کرد. از زمین و زمان حرف زد لحظه ای احساس کردم که با یک تلفن تمام انرژی مرا هم از من گرفت و شاید خودش هم بعد از قطع تلفن دیگ شاداب و سرحال نبود ظاهراً خودش را تخلیه کرده اما غافل از اینکه تکرار همه ی آن جملات منفی باعث بیقراری اش می شود. گوشی را که گذاَشتم دوباره به جای اولم برگشتم تا کمی بیشتر آفتاب به دست و پایم بتابد. چشمانم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. تا کمی گذشته های نه چندان دور را در ذهنم مرور کنم. هر کدام از ما به نوعی همیشه گله و شکایت می کردیم. چرا مستأجرم. چرا شاغلم و همیشه خسته ام. چرا شغلی ندارم خانه دارم و درآمدی از خودم ندارم مستقل نیستم. چرا منزل بزرگی ندارم. بچه کوچک دارم که دست و بالم را بسته و نمی توانم آزادانه هر کجا که دلم می خواهد بروم. چرا بچه ها آنقدر زود بزرگ شدند. رفتند پی زندگیشان. و ما زود تنها شدیم. چرا آنقدر مهمان داریم همیشه سرمان شلوغ هست. اصلاً چرا آنقدر دعوت می شویم خسته شدیم. چرا مثل خیلی ها ویلا نداریم. چرا ماشین فلان مدل نداریم و هزاران هزار چراهای دیگر …. و حالا این روزها چرا کرونا آومده و همه ی ما قرنطینه ایم. به همه ی جملاتی که از تلفن صدای آن طرف خط شنیدم فکر می کنم. فقط نالیدن از قرنطینه. از در خانه ماندن.
و چگونه بچه ها را مهار کردن. چگونه این روزهای سخت و این وضعیت را تحمل کردن.چگونه بهداشت را رعایت کردن و بیمار نشدن و چگونه از بیماری جان سالم بدر بردن …. حالا همه ی آن چراهای بی نهایت گذشته های نه چندان دور خوب به نظر می رسند چون کشنده نبودند و خودمان در ذهنمان بزرگش کرده بودیم کمی هم در این آشفته بازار میان همه ی دغدغه ها و مشغله های ذهنی ام به همسایه ی پایینی خودم فکر می کنم آنها بیمار هستند همان بیماری که همه این روزها سخت از آن می ترسند و وحشت می کنند. هیچ صدایی از منزل آنها به گوش نمی رسد. نه صدای رادیو. نه صدای تلویزیونی. انگار حتی حرف هم نمی زنند و در اطاق شان استراحت می کنند و قرنطینه هستند. دو هفته ای می شود که هر روز آیفون زنگ می خورد کسی غذا می آورد. روی راه پله می گذارد و سریع می رود. من جاروبرقی می زنم همه جا را با دستمال تمیز می کنم. راه پله و حیاط را می شویم. خانه ام از تمیزی برق می زند نمی دانم چرا باز هم غر می زنم که از خانه ماندن خسته شده ام. در حالی که می دانم همسایه ی طبقه پایینی من رمق ندارد از پله ها پایین بیاید. جملات صدای آن طرف خط تلفن و همه ی نالیدن هایش یکبار دیگر ناخواسته در ذهنم مرور می شود تلنگری به خودم می زنم تا از این حال و هوا بیرون بیایم. کمی با خدای خودم خلوت می کنم. دعا و قرآن می خوانم. ذکر می گویم و بابت سلامتی خودم و خانواده ام از پروردگار مهربان تشکر می کنم. به خودم قول داده ام که هیچ وقت هیچ وقت در هیچ شرایطی از این وضعیت ننالم. صدای آه و ناله همسایه پایینی من به گوشم نمی رسد با خودم می گویم بیمار حتماً می نالد و من همین که سالمم یعنی یک قدم که نه چند قدم نسبت به او جلوتر هستم آهنگی شاد می گذارم با خانواده ام دقایقی در روز می رقصم و گاهی با آهنگی ملایم با آنها نرمش می کنم خیلی مراعات می کنم تا همسایه پایینی من اذیت نشود. با حوصله آشپزی می کنم از غذا درست کردن لذت می برم خوب غذا می خورم. خوب می خوابم و به خودم استراحت می دهم از اینکه می توانم ساعتها سرپا بایستم و به همسر و فرزندانم سرویس بدهم خوشحالم پس باید شکرگزار باشیم. در طول روز گاهی کمی هم با فرزندم بازی می کنم شاید قبلاً چنین فرصتی کمتر برای من پیش می آمد اما این روزها شاید بیشتر بتوانم برایش وقت بگذارم و از بودن در کنارش لذت ببرم. برایش کتاب می خوانم شعرهای کودکانه را با آهنگی خاص برایش می خوانم تا راحت تر یاد بگیرد. برایش داستان می گویم شاید گاهی هم داستان های واقعی را برایش تعریف می کنم از خاطرات شیرین کودکی هایم می گویم. از بچگی هایم طوری با آب و تاب خاصی حرف می زنم که دوست دارد هر بار و هر بار بشنود. کودکی هایم را مرور می کنم فرزندم حسابی لذت می برد می خندد من هم کمی در بچگی هایم سیر می کنم گاهی با او برنامه کودک مورد دلخواهش را می بینم من این روزها گاهی شاید کودک می شوم. و به همه ی آن اتفاق های گذشته و امروز می خندم.
به کتابخانه اطاق دخترم نگاهی می اندازم کتابی را برمی دارم و شروع به خواندن می کنم کتابی که شاید تا به امروز به خاطر مشغله هایی که بود فرصت خواندنش را پیدا نکرده بودم و حالا بهترین زمان برای خواندن کتاب بود. در حالی که بقیه اعضای خانواده در خواب بعدازظهر به سر می برند گوشی را برمی دارم تا پیامک های آمده را بخوانم باز هم بیشتر صحبت از در خانه ماندن و خسته شدن بود و باز هم تنهایی و نالیدن بود. به فکر همسایه پایینی خودم افتادم آن متن ها را لایک هم نکردم. به فکر مادرم افتادم که در این روزهای سخت با وجود بیماری و کهولت سن خودش را با بافتنی. خیاطی. تیکه دوزی. آشپزی سرگرم می کند. با عشق برای نوه هایش لباس می بافد. پدربزرگ سبزی های داخل باغچه اش را درو می کند. پاک می کند. می شوید برای خودش. بچه هایش و نوه هایش خشک می کند. پدربزرگ ها و مادربزرگ ها این روزها سرگرمی های قشنگی برای خودشان درست می کنند. همسرم بعضی روزها به باغ سری می زند خیلی مراقب هست تا با کسی برخوردی نداشته باشد و در اوقات فراغتش کتاب می خواند. گاهی فیلم و سریال های مورد علاقه اش را می بیند و لذت می برد.
دخترم کتاب می خواند. نقاشی می کشد. آشپزی می کند. ورزش می کند. کیک و شیرینی می پزد. خواهرم نان محلی خوشمزه ای داخل فر درست می کند و مرا به یاد کشتاک های تنوری مادرم می اندازد آن زمان مادران تنور گِلی را با هیزم های داخل حیاط داغ می کردند و نان می پختند کارِ روزشان بود. خواهرزاده ام با ماسک و دستکش با احتیاط برایمان حلیم می آورد. می گوید مادرم حلیم خوشمزه ای درست می کند. راست هم می گوید دست پختش خوب هست. ناخودآگاه به فکر همسایه پایینی خودم می افتم مقداری حلیم برایشان می برم تا بخورند و انرژی بگیرند خیلی خوشحال می شود آنقدر خوشحال که بی نهایت از کاری که کرده ام انرژی می گیرم. رنگ به چهره نداشت. زرد و زار و ضعیف بود. بغض خاصی داشت. چشمانش آماده برای اشک ریختن بود برای سلامتی و تندرستی آنها کلی دعا کردم تا هرچه زودتر خوب شود.
پنجره را که باز می کنم صدایی از منزل همسایه ی روبه رویی من به گوش می رسد. دقت که می کنم می بینم کم توجه می شوم دختر همسایه با مادر و برادر کوچکترش با صدای بلند آواز می خواند. خانواده خوبی هستند پدرشان چند سالی می شود که فوت کرده، مرد خوبی بود. بسیار آرام و صبور بود. خدا رحمتش کند. گفتم به به چه کار خوبی. انگار یه جورایی انرژی مثبت به صمت من آمده بود. پنجره را بستم. پرده ها را کشیدم. با وجود اینکه می دانستم صدای خوبی ندارم. شروع کردم به آواز خواندن. همزمان که به ترانه ی مورد علاقه ام گوش می دادم خودم هم با آن هم صدا شدم. خودم را بدجوری رها کردم. انگار تمام بغض های فروخورده ام را بیرون می ریختم. بعد هم کلی به صدای ضبط شده خودم خندیدم. دخترم هم به صدای من خندید. گفتم خنده بر هر درد بی درمان دواست.
سراغ کشوی لباس ها رفتم خواستم یکبار دیگر خالی کنم و مجدداً تمیز و مرتب بچینم تا هم کمی وقتم بگذرد و هم اینکه لباس هایی را که دیگر استفاده نمی کنیم از کشو خارج کنم. لحظه ای به فکرم افتاد تا رختخواب ها را از کمد خالی تا هوایی بخورد حالا ما که دیگر مهمانی به منزلمان نمی آید که بگویم اطاقم نامرتب می شود چند روز دیگر سر فرصت دوباره با نظم و ترتیب خاصی داخل کمد روی هم قرار می دهم. چیدمانش را عوض می کنم روز به روز هوا گرمتر می شود من هم به پتوهای نخی بیشتر احتیاج پیدا می کنم سراغ کابینت آشپزخانه می روم در کابینت ها را که باز می کنم می بینم تمام ظرف هایم از تمیزی برق می زنند و نیاز به شستشو ندارند. ناگفته نماند که خیلی هم خسته شده بودم. کارم را موکول به روز دیگری کردم و آن روز دیگر فقط بعد از دستمال زدن جزیی داخل کابینت ظرفها را مرتب و با ظرافتی خاص چیدم و حسابی کیف کردم. برنامه ای برای خودم نوشتم تا طبق برنامه هر روزم را به یک کار خاصی اختصاص بدهم این طوری هم روزم را درست پر می کردم و هم احساس خستگی نمی کردم. با خودم عهد کردم هر روز بعد از پایان کارم دوش بگیرم دقایقی بیشتر زیر دوش آب گرم بمانم و حسابی لذت ببرم.
همچنان که مشغول سرمه دوزی روی ترمه بودم به چهل تیکه روی میز با دقت نگاه می کردم. مادربزرگ مادرم چقدر با حوصله و با سلیقه تکه های کوچک پارچه را هم دوخته بود یعنی این ترمه هم تا آینده های دور می ماند؟ لحظاتی در گذشته و آینده های دور غرق می شوم. نگاهی به نقشه روی ترمه می اندازم اگر قرار هست ماندگار شود باید تا می توانم به زیباترین شکل ممکن روی آن هنرنمایی کنم.
موبایلم زنگ می خورد همه چیز به یکباره از ذهنم می پرد. قبل از اینکه به گوشی جواب بدهم با خودم فکر کردم بهتر است گاهی برای عزیزانمان و برای دوستانمان زنگ بزنیم حالا که دیگر نمی توانیم همدیگر با ببینیم بیشتر زنگ بزنیم و جویای احوال هم باشیم به هم انرژی مثبت بدهیم از برنامه های هر روزه ی خودمان و از سرگرمی های قشنگمان برای هم بگوییم. از بیماری. از بی حوصلگی و از قرنطینه حرفی نزنیم و به هم استرس وارد نکنیم. از صبوری خودمان حرف بزنیم و به خودمان ببالیم که چقدر خوب می توانیم این بحران را مدیریت کنیم. کنار پنجره می روم تا به بنفشه هایم آب بدهم. جیک جیک دو گنجشک روی سقف خانه همسایه ام توجه مرا بدجوری جلب می کند. یکی روی آنتن یک روی سقف کمی به هم می پرند. انگار بازی می کنند یا با هم حرف می زنند. گاهی نوکی به سقف می زنند تا شیاد دانه ای برای خوردم پیدا کنند دقایقی بعد پر می زنند و می روند و از نظرها دور می شوند یادم آمد هر ساله همین موقع یاکریم زیر سقف خانه ما لانه برای خودش درست می کرد یعنی امسال هم آمده؟ نگاهم به کوچه ی سوت و کور می افتد که همیشه پر از سر و صدا و بازی بچه ها بود. خاله بازی ها و معلم بازی های دختربچه ها قهر و آشتی کردن هایشان چذابیت های خوص خودش را داشت و پسرانی که با دوستانشان فوتبال بازی می کردند انگار زندگی جریان داشت. حتی اگر روزی کسی هم بازی نمی کرد سر و صدای همسایه ی بغل دستی ما عباس آقا جوشکار برای تمام کوچه کافی بود که سر و صدایش وقت و ساعت نداشت. این روزها عباس آقا هم سر و صدایی ندار. گربه ای داخل زمین خالی درست روبروی منزل عباس آقا که هنوز ساخت وساز نشده همچنان می گردد. پز از آشغال و علف های هرز هست صدایش انگار ناله ای خاص دارد نمی دانم گرسنه هست و دنبال غذا می گردد و یا اینکه دست و پایش زخمی شده است. دختر همسایه برایش غذا می آورد روی تیکه کارتونی می ریزد و سریع می رود. زمین خالی حصاری ندارد تبدیل به آشغال شده همسایه ها همه شاکی هستند صاحب ملک هم توجهی نمی کند. با دیدن گربه به یاد منزل پدربزرگ افتادم آنجا گربه ها هر روز با باقیمانده ی غذای سر سفره حسابی سیر می شوند مادربزرگ اعتراض می کند که وقتی سیر باشند دیگر موش نمی گیرند و زحمتی به خودشان برای سیر کردن شکم شان نمی دهند موش ها برنج ها و شالی های داخل انبار را می خورند. زاد و ولد می کنند تعدادشان هر روز بیشتر می شود همه جا را کثیف می کنند. مادربزرگ ناراحت می شود از اینکه گربه های سیر داخل حیاط توی آفتاب دراز می کشند غلت می زنند انگار حمام آفتاب می گیرند. پدربزرگ خوشحال است از اینکه شکم گربه ها را سیر می کند. همسایه روبرویی داخل باغچه حیاط شان مشغول عوض کردن خاک گلدان هاست. بسیار با سلیقه و با حوصله هست.
هر بار با کاری خودش را سرگرم می کند تا در قرنطینه اذیت نشود شاید من هم گاهی ایده ای از او می گیرم. یادم آمد که خیلی وقت هست که به گلهای داخل حیاط آب نداده ام. تند و تیز به حیاط می روم اول از همه نگاهی به جای همیشگی یا کریم می اندازم خوشحال می شوم از اینکه امسال هم آمده. لانه ای درست کرده. آرام سر جایش نشسته و انگار به من زل زده. برایش دست تکان می دهم و می گویم باز هم مثل هر سال دیوار و حیاط را کثیف کردی. به یاد جمله مادربزرگم افتادم می گفت یاکریم با خود نعمت می آورد اجازه نمی داد لانه پرندگان را خراب کنیم. گلهای باغچه ام یکی یکی سر از خاک بیرون می آورند علف های هرز دور و برشان را می کَنَم تا حسابی آفتاب به آنها بتاید و زود رشد کنند. برگهای زرد و خشک را از ساقه جدا می کنم تا گلهایم زیباتر به نظر بیاید. خاکِ دو تا از گلدانهایم را عوض می کنم کمی آنها را جابجا می کنم تا در معرض نور خورشید قرار بگیرند. به گلهایم آب می دهم. آیفون زنگ می خورد در حیاط باز می شود سریع پشت شمشاد داخل باغچه پنهان می شوم تا دیده نشوم. از باز شدن در تعجب نمی کنم. چرا که این روزها خانواده های همسایه پایینی من زیاد رفت و آمد می کنند برایشان غذا می آورند. خرید می کنند تا کمک حال دخترشان باشند. دخترش از پله ها بدو بدو پایین می آید سلام و احوالپرسی می کند کمی هم گپ می زنند. تشکر می کند و با کلی وسیله در دست از پله ها بالا می رود. با خودم می گویم بهترین نعمت سلامتی هست ولی داشتن خانواده خوب و مسئولیت پذیر هم بزرگترین نعمت هست. چه خانواده خوبی دارند و چقدر همدیگر را دوست دارند. من هم تند و تیز از پله ها بالا می روم کمی استراحت می کنم. رویا پردازی می کنم مثل همیشه غرق در رویاهایم می شوم خودم را کنار فرزندانم می بینم که این روزهای سخت کنارمان نیستند و فرسنگها از هم فاصله داریم. آنها هم تنها هستند. دلهایمان برای هم می تپد برای سلامتی و موفقیت شان مثل همیشه دعا می کنم از خدا می خواهم هر کجا که هستند حال دلشان خوب باشد. در ذهنم با آنها حرف می زنم. با مرور ذهنی همه ی حرف های رد و بدل شده انرژی می گیرم. من در رویاهایم کلمات را کنار هم قرار می دهم تا برایشان جملات قشنگی بنویسم تا مثل همیشه به آنها انرژی بدهم. من این روزها تنها در رویا که در واقعیت زندگیم برای دل خودم و برای همه عزیزانم می نویسم.