- 695
- ۱۳۹۸/۰۳/۱۴ - ۰۸:۰۸
خانه ای که در آن زندگی میکنم دو حسن دارد؛ اول، همسایهای است که یک دیوار با او فاصله دارم. بانویی به غایت، مهربان و خوشاخلاق که ۸۱ سالی از عمرش میگذرد و من لذتی از همصحبتی با او میبرم که در ۳۴ سال گذشته هیچگاه تجربه نکردهام.
ارمون آنلاین_ زهرا اسلامی: بگذارید از این بانوی هنوز زیبای ساروی کمی بیشتر برایتان بگویم؛ قمرسلطان(پروانه) واقفی که همه، پری خانم صدایش میکنند تنها فرزند حبیبالله واقفی یکی از مشروطهخواهان و مبارزان راه آزادی و یکی از واقفان نیکخواه مازندرانی است. پرحوصله در معنای واقعی کلمه، اهل مطالعه، تلویزیون و اخبار است. سهلگیر، با سلیقه و طبعی شاعرانه و صاحب چشمانی که مهربانی در آنها موج میزند. از پدرش آنقدر به نیکی یاد می کند که شما هم در دل برای این مرد فقید اهل این ولایت، بهشت آرزو میکنید و رحمت خداوند را. پری خانم وقتی صحبت میکند، انگار تاریخ ساری را برایم ورق می زند، حیف که مشغله نمیگذارد بیشتر پای حرفهایش بنشینم. این فرصت، گاه که پرستارش برای کاری، ساعتی خانه را ترک میکند، نصیبم میشود و من این لحظهها را از دست نمیدهم چرا که خلق خوب و حافظهاش برایم ارزشمند است؛ حافظهای که هنوز منوچهرخان کلبادی(نماینده اسبق مردم ساری در مجلس ملی) را به یاد دارد که در کودکی به پری خانم گفته بود؛ به او برای خاطر داشتن چنین پدری رشک میبرد.
پدر بزرگ مادریاش علی بهروزی، جزو اولین کسانی بود که مدرسه به شکل کنونی را در مازندران تشکیل داد.
” در سال ۱۲۹۳ شمسی نخستین مدرسه دولتی با همکاری علی بهروزی و همراهی شیخ باقر فاضل، شیخ علیاکبر مجتهد طبری و جمعی از نیکوکاران ساری، با عنوان مدرسه پسرانه نصرت احمدیه دایر شد. چندی نگذشت که مدرسه دخترانه هم تاسیس شد.” کتاب “ساری در نهضت مشروطه، حسین اسلامی، ص۳۵۴.”
“اواخر سال ۱۳۲۴ قمری که جنبش نهضت مشروطه به وجود آمد، دو انجمن سعادت و حقیقت در ساری تشکیل شد که انجمن سعادت را آقاشیخ غلامعلی مجتهد تاسیس کرد و علی بهروزی که در آن زمان معمم بود سمت معاونت داشت. محل انجمن در اتاقهای جنب صحن امامزاده یحیی ساری تشکیل میشد. اعضای انجمن همه از اصناف بودند که عده آن به بیش از هزار نفر میرسید و علی بهروزی مشروطه را برای مردم تشریح میکرد. این انجمن تا فشار استبداد محمد علی شاه برپا بود.” کتاب ” تاریخ دو هزار ساله ساری- حسین اسلامی، ص ۳۵۲″
حبیبالله واقفی زمان مبارزات سیاسی زندانی شد و پری خانم در حسرت دیدارش میگوید: ” جوانی پدرم را ندیدم. او عاقله مردی بود که من به دنیا آمدم. پدرم بهترین مردی بود که در تمام زندگی دیدهام.”
“در واقعه سرکوب مجاهدین مشروطه توسط محمدعلی شاه در محرم سال ۱۳۳۰ قمری، حبیبالله واقفی در سیزدهم محرم با جمعی دیگر از آزادیخواهان متواری شد ولی به هنگام آرامش نسبی که به ساری برگشت به دست حاکم وقت دستگیر و زندانی شد. پدرش با پرداخت پول به حاکم، او را آزاد کرد.” کتاب “تاریخ دو هزارساله ساری- حسین اسلامی، ص ۱۵۲”
چهار فرزند از شش فرزند پری خانم در ایران سکونت ندارند؛ بنابراین بچه ها، برای ورق زدن خاطرات تصویری، آلبومی برای ما باقی نگذاشتند؛ که میخواهند خاطرهها و یادها را در عکس ها زنده کنند در آن سوی مرزها.
پری خانم معمولاً تنها نمیماند؛ همواره یکی از فرزندان از گوشه ای به دیدارش آمده و روی ماهش را بوسیده. گاهی که زنگ خانهام اشتباهی به صدا در میآید؛ یکی از اقوام دور و نزدیک همسایهام؛ دختر عمویی پا به سن گذاشته، دختر خالهای از آن طرف دنیا، دوستی قدیمی و… نزدش آمده و معمولاً از همین راهرو صدای ابراز محبتشان نسبت به این زن بلند است و گاهی خیلی بلندتر. و من انرژی میگیرم از این همه شور که در این خانه برپاست.
اگر ساعتی در این خانه که مملو از عطر خوش صاحبخانه است، توقف کنید؛ صدای زنگ تلفن، چندین بار گفتگوها و نقل خاطره را قطع میکند. کسی از او احوال میپرسد، کسی یادش میکند، کسی یادش مانده او ۸۰ سال مهربانی و عشق به دنیا داده و حالا بیوقفه دارد پس میگیرد آن را.
او جز آرتروز که بیماری موروثی از مادرش است؛ خوشبختانه بیماری دیگری ندارد. اغلب دندانها مال خودش است و کمخوری را دلیل سلامتیاش میداند. پری خانم بانویی شیک، سرزنده و شاد در دوران جوانی بود. تر و تمیزی و سرخوشی آن روزها را با خود به سالدیدگی هم آورده. لا به لای گفت و شنودها پکی به سیگار کنتش میزند و کودک پرستار خانه را نوازش میکند.
تسبیحی میگرداند و شعری زیر لب زمزمه میکند؛ محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست… “مال پروین اعتصامی است. شعرهای او را خیلی دوست داشتم. ” پری خانم میگوید.
همیشه دو، سه تایی کتاب کنار میزش هست که یک عینک و یک ذره بین رویشان قرار دارد. دلش میخواهد بخواند ولی انگار شیشههای عینک چندان مناسب نیستند و او را خسته میکنند. معلوم است به تاریخ علاقه زیادی دارد. بیشتر کتابهای کتابخانهاش، تاریخی است.
او تصاویری از کودکیاش به یاد دارد؛ وقتی که کارگر خانه را برای آوردن آب از آب انبار در خیابان ۱۸ دی فعلی ساری همراهی میکند و از سر کنجکاوی کودکانه، یواشکی پلهها را پایین میرود؛ یادآوری سُر بودن پلهها ی آب انبار، او را در این سن هم میترساند.
به مدرسه ایراندخت که نزدیک خانه بزرگ و اعیانیشان در محله بازار نرگسیه بود، میرفت.
اومی گوید” یک بار از تبعیضی که بین بچهها میگذاشتند در خانه گله کردم. فردایش پدربزرگم آقای بهروزی با عصایش به مدرسه آمد. مدیر و معلمان به استقبالش رفتند و توضیحاتی دادند و بعد با احترام، مشایعتش کردند. بعدا فهمیدم که به خاطر حرف من آمده بود بگوید مدرسه نباید محل تفاوت گذاشتن بین بچهها باشد.”
۸۰ سال پیش هنوز لولهکشی در این شهر راه نیفتاده بود و آبها در آب انبارهای متعدد شهر ذخیره میشد و خانه ها اغلب حمام نداشت.
می گوید” کنار خانهمان در بازار نرگسیه حمامی خصوصی بود که به آنجا میرفتیم.” نام حمام را به یاد ندارد. ” سالها بعد که ازدواج کرده بودم در خانه هم حمام داشتیم.”
او ساری را سر سبزتر به یاد دارد؛ با میدانهایی که اینقدر مثل الان تزیین نمیشدند.
خاطرش هست؛ در کودکی و زمان کشف حجاب، با مادرش که زنی محجبه بود به خرید رفتند که موقع برگشت، ماموری با خشونت میخواست روسری مادرش را از سر بکشد که او مقاومت کرد و به خانهای که در مجاورت بازار بود، پناه برد.
مدتها بود دلم میخواست درباره این همسایهی نازنین چیزی بنویسم، حتی سوژه سبک زندگی متفاوت از بسیاری هم نسلهایش ذهنم را مشغول کرده بود اما بهانه نوشتن از او این بار به دستم آمد؛ نوشتن درباره دخترخاله عزیزش که همواره با حسرت از زندگی او یاد میکند و نجیب بودن زنی که نه تنها جوانی بلکه زندگی را پای نام و مرام و یاد و یادگار همسرش داد؛ بانو “شهلا توکلی”.
از روزی که همسر جهانپهلوان غلامرضا تختی حالش وخیم شد و به اغما رفت پریخانم سرزنده لحظهای قرار نداشت؛ روزی چند بار تماس میگرفت تا کارگر خانه شهلا جانش، آخرین خبرها را بدهد. روزی چند بار میپرسید الان آمریکا ساعت چند است، بعد تماس میگرفت با بخشنده خواهر شهلا و حال همسر تختی را از او میپرسید.
دلش که تنگ میشد آرام و بی صدا آه میکشید” شهلا ۱۰- ۱۵ سالی از من کوچکتر است.”
زمستان گذشته، تنگ یکی از غروبهای بهمن ماه با او صحبت شب عروسی جهان پهلوان تختی و دخترخالهاش شده بود که تلفن کرد به همسر تختی. حالش را پرسید؛ از او قول گرفت که حتما درباره حالش که سالها با بیماری روزگار میگذراند، چیزی را پنهان نکند. جملهای را مجبور شد دوباره بگوید که بین حرفهایش به مازندرانی گفت شهلا نِشتونی(نمیشنوی)؟ و…
بعد از حال و احوال کردنش، پرسیدم مازندرانی متوجه میشود شهلا خانم؟
برایم گفته بود ” پدر و مادر شهلا ساروی هستند، به خاطر کار پدرش رفته بودند تهران و همان جا ماندند.
شب عروسیاش زیبا بود، زیبا.” نفس عمیقی میکشد.
چشم هایرنگی و قد بلندش را از پدرش داشت و زیبایی صورت را از مادر”. شب عروسی تختی و شهلا، من پسر دومم را چند روزی بود که به دنیا آورده بودم. نمیخواستم بروم عروسی، ولی اصرار اینها نگذاشت. داشتم آماده میشدم بروم سالن که سوزن رفت توی پایم. با کمک اطرافیان مرا به بیمارستان بردند، داماد هم بود. پرستارها و پزشکان که تختی را دیدند آمپول بیحسی تزریق کردند و سوزن را درآوردند. برای هر کس این کار را نمیکردند؛ به خاطر کمبود آمپول بیحسکننده. عروسی بینظیری بود. خوانندههای معروف آن دوره همه به افتخار تختی خوانده بودند”.
“سال ۴۶ برای شرکت در عروسی یکی از پسرخالههایم، تختی و شهلا آمده بودند ساری. ما به تازگی پیکانی خریده بودیم که تختی پشت فرمانش نشست تا ببردمان به سالن. آنقدر هیکلش درشت بود که انگار ماشین کشیده بود پایین. تند میراند. وقتی میگفتیم یواشتر ببر. بیصدا و ریز ریز میخندید. هر کجا هم که رفتیم همه میشناختنش و امضاء میگرفتند. خدابیامرزدش”
پری خانم سعی میکند آه نکشد، دوباره نفس را بلند و عمیق میبرد به سینه و دوباره میدهد بیرون،” ولی عمر زندگیشان کم بود.”
از پسر تختی میگوید که ۱۰ سالی هست ایران زندگی نمیکند. از روزی یاد میکند که به اتفاق شهلا و بابک به آرامگاه تختی رفتند و بابک کودکی خردسال بود که بازی میکرد و همسر جهان پهلوان از خانه تا ابنبابویه گریست. برایم تعریف میکند” شهلا؛ روی پاهای خودش ایستاد؛ ادامه تحصیل داد و مهربان و زیبا زندگی کرد.”
من زودتر از او فهمیدم دخترخالهاش در شامگاه بیست و هفتم خرداد ماه، دنیا را با همهی فریادها و سکوتها ترک کرد. دو روز قبل گفته بود با بابک صحبت کردهام و او سفارش میکرد پری جون شما مواظب خودتان باشید، مامان خوب است.
لپ تاپ را میبرم تا عکس دخترخالهاش که از او به عنوان نجیبترین و با وقارترین زنی که در تمام عمرش دیده، یاد میکند را ببیند. پری خانم بیقرار میشود. اشک، گونههایش را تر میکند؛ صورتش را میبوسم. کاری نمیتوانم برای آرام شدن این زن انجام دهم. دلش میخواهد رادیو و تلویزیون خبری از شهلا توکلی بدهند و او بشنود.
وقتی این نوشته را تمام میکنم که پری خانم آماده میشود برود بدرقه شهلای عزیزی که ۴۶ سال سکوت را به جان شکیبایش خرید و در۶۷ سالگی دنیایی که طعم گس عشق را در آن چشید، وداع گفت. مرگ همسر یکی از اسطورههای ایران؛ جهان پهلوان تختی، شب بیست و هشتم خرداد ماه سال ۱۳۹۳ خواب را از چشمان همسایهام ربود… و مرا به فکر فرو برد که عشق عجب بیمروت است در عین مهربانی. از حسن دیگر خانه نمیگویم که همین یکی برایم کافی است.