- 12739
- ۱۳۹۹/۰۳/۳۱ - ۰۸:۱۵
دکمه چای ساز را میزنم تا برای صبحانه چای درست کنم اما باز هم مثل همه این دو سه ماه گذشته کلی معطل میشوم تا از شیر تصفیه کمی آب بگیرم. خودم را مشغول چیدن میز صبحانه میکنم تا به شیری که انگار موقع آب دادن زار میزند فکر نکنم.
ارمون آنلاین: دکمه چای ساز را میزنم تا برای صبحانه چای درست کنم اما باز هم مثل همه این دو سه ماه گذشته کلی معطل میشوم تا از شیر تصفیه کمی آب بگیرم. خودم را مشغول چیدن میز صبحانه میکنم تا به شیری که انگار موقع آب دادن زار میزند فکر نکنم. رفتار من برای اطرافیانم تبدیل به ضرب المثلی شده که مدام تکرار میکنند. از اینکه بینهایت احساساتی هستم و برای ترک دیوار همسایه غصه میخورم، درست هم میگویند. با این وجود شاید طبیعی باشد که نگران دستگاه تصفیهای باشم که ماههاست موقع آب دادن، کلی به خودش فشار میآورد. بینوا زبان ندارد تا اعتراض کند که دیگر نمیکشد پس وقتی اذیت میشوم و میشود، بهتر است زبانش باشم. طی ۳۳ سال زندگی مشترکم امروز واقعاً به این نتیجه مهم رسیدهام که هر وقت برای هر چیزی سکوت کردهام و حرفی نزدم تقریباً از هر نظر به ضرر من تمام شده، البته ناگفته نماند که همیشه از بیرون و از نگاه دیگران به به و چه چه بوده و هست که ای وای من چقدر صبور و آرامم. همسر بنده یا همان به قول ما شمالیها پسرعموجانم هم مرتباً همه این سالها این جملات را توی گوشم میخواند که هر کسی ذهن آشفتهای داشته باشد نمیتواند برای زندگی اش تصمیم درستی بگیرد و شاید خیلی جاها زندگیاش میلنگد و با اصول و حساب و کتاب پیش نمی رود. در واقع یک جوراهایی آرامشم را تحسین میکند. حالا یا به قول معروف هندوانه ی زیر بغل هست یا نه، الله اعلم. ولی در کل با شناختی که ما از هم داریم از بچگی تا به امروز کلاً هر دوی ما شلوغ و پر سر و صدا نبودیم. از نظر خودم شاید اغراق نباشد که بگویم آرام بودن من واقعاً تا حدودی به خصلتها و رفتارهای خوب همسرم برمیگردد. درست است کمی در تعمیرات وسایل خانه کوتاهی می کند و یا ….
خراب و خرابتر
ولی خب از حق نگذریم و بخواهم منصفانه نظر بدهم وقتی در کفه ترازو قرار میگیرد خصلتهای خوبش به یک سری کوتاهیهایش واقعاً میچربد. با خودم گفتم بهتر نیست برای یک بار هم که شده سکوتم را بشکنم و در بعضی مواقع برای بعضی چیزها به اصطلاح غرغر زنانهای داشته باشم چون با این اوضاع، وسایل خانه یکی یکی در حال خراب و خرابتر شدن است و این وسط فقط خودم هستم که بیشتر اذیت میشوم چون خانه دارم و بیشتر وقتم را در منزل میگذرانم و به قول پسرعموجانم مثلاً مدیر خانهام. مدیری که برای حرفهایش گوش شنوایی نیست که بتواند درست و حسابی مدیریت کند.
به یاد یک ضرب المثل مازندرانی افتادم که پدربزرگم برای ما تعریف میکرد که هر کاری باید به موقع و به جا انجام شود در غیر این صورت روی هم تلنبار میشود و داستانهای خاص خودش را دارد. شمسعلی نامی کشاورز نمونهای بود، این باغدار فعال داخل باغ خودش مابین دو نهالی که عمرشان کمتر از سه سال بود و هنوز محصولی نمیدادند خیار زیادی برای فروش میکاشت تا برداشتی از زمین داشته باشد. کار هر روزش رفتن به باغ و گشتن لابهلای بوتههای خیار بود تا به موقع کنده شود و برای فروش به شهر ببرد این طوری کارش سبکتر و راحتتر بود به قول پدربزرگم خودش سوارِکار بود نه اینکه کار سوارش شود. شمسعلی خیارهای قلمی را به قیمت خوبی میفروخت و از کار و درآمدش راضی بود اما دوستان و اطرافیانش تحریکش میکردند که چرا آنقدر خودت را وقف این باغ و این محصول پر دردسر کردی. بابا دو روز بی خیال شو. میگفت خیار باید به موقع کنده شود اگر بیخیال شوم دو روز که بگذرد هم تعدادشان خیلی زیاد میشود و وقت بیشتری برای کندن خیارها باید بگذارم و هم خیلی درشت میشود. خیارهای قلمی خریدار خوبی دارد در واقع ضرر میکنم از طرفی برای رسیدگی به نهالها وقت کم میآورم. هر نهالی که میکاری مثل یک کودک به رسیدگی و مراقبت نیاز دارد تا خوب رشد کند. همیشه میگفت«هر چی این خیار گتتر بونه، شمسعلی کار بدتر بونه.» من احساس میکنم توی خونه ما هم دقیقاً همین اتفاق افتاده. یعنی یکی یکی هراز چند گاهی به وسایل خراب خانه اضافه شده، وسایلی که به موقع نیاز به تعمیر داشت ولی به هر دلیلی درست نشده. حالا روی هم تلنبار شده و خب درست کردنش هم خیلی سخت شده حتی فکر کردن به آن هم آدم را خسته می کند.
دارِ سر بخاته بینی
جمعه بود. باران هم نم نم میبارید. برخلاف همه جمعهها و یا روزهای تعطیل که خیلی زودتر از همه روزهای دیگر باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم و هنوز هوا کاملاً روشن نشده از منزل بیرون میرفتیم آن روز بالاجبار باید منزل میماندیم. روز تعطیل معمولاً عدهای تا لنگ ظهر توی رختخواب هستند و خوشحالند از اینکه خوب میخوابند. عدهای هم معمولاً به پارک، جنگل، دریا … میروند. و یا مهمانی رفتن و مهمانی دادن. عدهای هم این وسط مثل همسر بنده هستند که روزهای تعطیل یا خودشان به کارهای باغ رسیدگی میکنند یا با اهل و عیال، و یا معمولاً کارگر دارند. من هم از صبح زود مشغول آماده کردن سبد صبحانه برای کارگرها هستم. از وقتی که به یاد دارم، ما همیشه منزل مادرم و یا مادرشوهرم میرفتیم تا آنجا برای کارگرانمان ناهار درست کنیم. گاهی آنقدر صبح خیلی زود از خانه خودمان بیرون میرفتیم که صاحب خانه هنوز توی رختخواب بود. خب حق هم داشتند. مثل ما جوان و سرحال که نبودند. وارد خانه که میشدیم مادرم یا مادرشوهرم میخندیدند و به زبان محلی میگفتن «دارِ سر بخاته بینی» منظور از این ضرب المثل یعنی خیلی خیلی زود جدا شدن از رختخواب و سریع کار را شروع کردن، بود. در واقع تحسین هم بود. یا میگفتند«اَمِه کفش رِه دکاردنی» یعنی کارهایی که ما هم سن شما بودیم و انجام میدادیم حالا نوبت شما شده و یا اینکه از ما یاد گرفتید. همسرم معمولاً تا غروب در باغ بود و تنها ظهر برای بردن نهار تند و تیز میآمد و میرفت. ما هم به قول بچهها از خانه خودمان به خانه پدربزرگ و مادربزرگها. البته این هم برای ما در کنار سختیهای خاصی که داشت جذاب و تنوع بود. بیرون رفتن از شهر و زندگی آپارتمانی و رفتن به روستا و دل طبیعت و بازی کردن بچهها در حیاط خانه مادربزرگها. وقتی آقایان خانه هستند خانمها معمولاً یادشان میآید که کجاهای خانه یا چه چیزهایی چه وسیلههایی خراب هست و نیاز به تعمیر دارد. در واقع از فرصتهای بهدست آمده به بهترین شکل ممکن استفاده میکنند به زبان ساده تر غرغر خانمها بر سر آقایا شروع میشود. داستان از آنجا شروع شد که وقتی همسرم پنجره را باز کرد نگاهی با حسرت به بیرون انداخت و گفت کاش هوا بارانی نبود. اگر امروز باغ راسمپاشی میکردم خیلی خوب و به موقع بود. من هم شروع کردم به حرف زدن که چرا همیشه کارهای باغ در الویت باشد یک بار هم رسیدگی به وسایل خانه. پرسید مثلاً چی. یعنی جوری گفت که انگار هیچ چیز خرابی توی خانه وجود ندارد. گفتم واقعاً نمیدانی؟ چند ماه پیش بهت نگفتم مخزن تصفیه خوب کار نمیکند؟ حالا که امروز خدا رو شکر خونه هستی زنگ بزن یکی بیاید درستش کند. کلاً سکوت کرد. همسرم معمولاً یا سر کار هست یا وقتی خانه هست مدام توی دستش کتاب یا روزنامه. گاهی هم فیلم و یا سریال مورد علاقه خودش را میبیند. خواب بعدازظهرش را حتماً باید داشته باشد انگار جزو واجبات است. در واقع کاری به کسی و چیزی ندارد. سرش توی کار خودش است. من هم که اگر بگویم بیشتر اوقات که نه، همیشه تنها هستم و مشغول رسیدگی به کارهای خانه و کارهای شخصی خودم. بعد از سکوت چند دقیقهای شروع کردم به ایراد گرفتن از خیلی چیزها. گفتم خیلی وقت است دستی به سر و روی این خانه نکشیدیم. خانه یا باید نقاشی بشود یا کاغذ دیواری. کابینتها، کمدها، نردههای راه پله همهاش چوب هستند. باید رنگ و روغن شوند. راحتی هم یا باید روکشش عوض شود یا کلاً عوض کنیم. قفل در ورودی حیاط خراب است باید درست شود. آیفون ایراد دارد. جا برای آویز لباس کم داریم باید فکری کرد، نمای خانه را باید سنگ بکنیم. الان دو سه ساله که قول دادی ولی خب به هر دلیلی نشده …، همسرم نگاهی به من انداخت و گفت خانه باید بهت آرامش بدهد دخترعمو. به بقیه چیزها فکر نکن. توی کاخ هم اگر زندگی کنی باید آرامش داشته باشی. در غیر این صورت جذابیتی برایت ندارد. گفتم ما شاید بیشتر از بیست سال است که این خانه را ساختیم. توی این مدت به آن دست نزدیم. همچنان که داشتم برای لحظاتی اوج میگرفتم، گفتم الکی برای خودم حرف میزنم تو برای حرفهای من تره هم خرد نمیکنی. واقعیت این است ما هم اگر به خودمان چه از نظر جسمی و چه روحی توجه نکنیم کم کم بیحال و بیمار میشویم. انرژی کم میآوریم. ضعیف میشویم. من میخندیدم و یکی یکی به خرابی های خانه اضافه میکردم همسرم هر لحظه چشمان درشتش درشتتر میشد. همچنان که در حال خواندن روزنامه بود از بالای عینک نگاهی هم به من میکرد و بالاجبار لبخند میزد از نگاهش میخواندم که انگار اینجا نیست. دارد با خودش دودو تا چهار تا می کند بعد میبیند با این همه چیزهایی که من گفتم، با این تورم اصلاً جور در نمیآید، گفت جان من بیخیال شو. حوصله کارگر، بنا، کثیفی، ریخت و پاش را اصلاً ندارم. بعد هم گفت مهم این است که عمرمان به سرعت برق و باد دارد میگذرد. به ظاهر توجه نکن. گفتم باشد حالا یکی یکی سر فرصت. فردای همان روز وقتی همسرم آماده برای رفتن به دفتر کارش می شد، گفتم یادت نرود زنگ بزنی یکی بیاید تصفیه را درست کند. پسرعمو جان وقتی دید خیلی جدی دو روز هست که دارم روی یک چیز پافشاری میکنم با تعجب گفت چرا عصبانی میشوی اصلاً بهت نمی آید اول صبح برو کنار پنجره نگاهی به بیرون بیانداز، چند نفس عمیق بکش روزت را الکی خراب نکن.
کاش برایشان سرویس میگرفتیم
پنجره آشپزخانه ما به خیابان اصلی باز میشود. همسرم در حالی که مشغول پوشیدن لباسهایش بود پنجره را باز کرد تا هوای منزل کمی عوض شود. کار هر روزش است. باران همچنان نم نم میبارید. دو طرف خیابان پر از ماشین بود. تقریباً ترافیک شده بود. ماشینهای شخصی، تاکسی، سرویس مدرسه … درخت زیتون و درختهای دیگر دو طرف بلوار مثل همیشه سرسبز نبودند کم کم برگهایشان میریخت و لخت میشدند. وسط بلوار پر از گل و گیاه بود. گلهایی که معمولاً همیشه اینجا پرورش و بعد به جاهای دیگر انتقال میدهند. مردان و زنانی که شال و کلاه پیچیده به محل کار میرفتند. بازنشستههایی که با کیسه نانی در دست به منزل برمیگشتند و خانم سبزی فروشی که داشت آن طرف خیابان جای همیشگی بساطش را پهن میکرد. محصلان دبیرستانی و دانشجویانی که تند تند میرفتند تا به ایستگاه تاکسی و اتوبوس برسند. همسرم آهی کشید و گفت بچههای ما هم خیلی سال پیش توی این هوای سرد پای پیاده صبح زود به مدرسه میرفتند. کاش برایشان سرویس میگرفتیم. چقدر به بچههایمان سخت گرفتیم کاش گاهی روزهای بارانی خودم آنها را تا دم در مدرسه یا ایستگاه میرساندم. گفتم خب آقای معاون چون شما خیلی منظم بودید و باید سرساعت به مدرسه میرفتید نمی توانستید بچه ها را هم جابهجا کنید. گفت یادش بخیر چقدر زود گذشت حالا بچههامان آن طرف دنیا هستند. ما هم خیلی زود تنها شدیم. دوتایی غرق در رویا کمی از گذشتهها و سختگیریهای خودمان حرف زدیم. که باز هم در آخر به قول بچهها خیلی شیک و مجلسی حق را به خودمان دادیم که دوست داشتیم بچه هایمان را مستقل بار بیاوریم و یا اینکه در سختیها ساخته شوند. لحظاتی بعد وقتی خداحافظی میکرد گفتم ننه من غریبم بازی را بگذار کنار. اگر فکر کردی با این حرفها ذهنم منحرف میشود، اصلاً و ابداً. تصفیه یادت نرود. گفت باشد امروز درستش میکنم. ظهر که همسرم به منزل برگشت چند تا فیلتر هم دستش بود. تصفیه آب را بیرون کشید و شروع کرد به عوض کردن فیلترهایی که خریده بود. سه تای عمودی را عوض کرد. گفتم عزیزم شاید به فیلتر ربطی نداشته باشد. دو ماه پیش این سه تا را عوض کردی تأثیری هم نداشت به نظرم ایراد از مخزن است. بدون اینکه توجهی به حرف بنده بکند گفت سه تای بالایی را هم الان عوض می کنم شاید آنها کثیف شده و جرم گرفته باشند. گفتم عوض کردنش سخت است. قلق دارد. گفت نه کاری ندارد مثل همین است دیگر. اینها عمودی بودن آنها هم افقی هستند. راستش حین کار وقتی نگاهش میکردم ته دل به شوهر همه فن حریفم میبالیدم، خوشحال بودم از اینکه من بعد دستگاه مثل اولش خوب کار میکند. با وجود تعویض همه فیلترها همچنان شیر به زور آب میداد بماند، متوجه شدم داخل کتری چای ساز هم که همیشه از تمیزی برق میزد حالا کمی جرم بسته میشد. با خودم گفتم حتماً یک جای کار میلنگد ولی چیزی به همسر کاردانم نگفتم تا اینکه روزی وقتی وارد آشپزخونه شدم متوجه شدم قسمتی از فرش خیس است اولش فکر کردم شاید مثل چند سال قبل فاضلاب کف آشپزخانه بالا زده ولی وقتی دقیق نگاهی به دور و برم انداختم فهمیدم، آب از داخل کابینت به بیرون چکه میکند. دوشاخه تصفیه را کشیدم فرش را به زحمت تا کردم و روی صندلی ناهارخوری گذاشتم فرش خیس را حسابی دستمال کشیدم تا آب اضافه گرفته شود. همسرم وقتی وارد آشپزخونه شد با تعجب پرسید چی شده؟ با عصبانیت گفتم بلدم بلدم جنابعالی کار دستمان داده تصفیه ایراد دارد. با خونسردی تمام نگاهی انداخت و گفت ببین یه پیچ رو شل بسته بودم الان سفت کردم یکی رو هم جا به جا بسته بودم این چند روز آب رو تصفیه نمیکرد. گفتم پس بگو دست گل به آب دادی میگم چرا چای ساز جرم میبنده نگو آب اصلاً تصفیه نمیشده. خندید و گفت دیگه مشکلی نیست درست شده. گفتم مشکل که دارد شیر همچنان موقع آب دادن زار میزند. تعویض فیلتر کمکی که نکرد هیچ چند روزی هم توی این هوای سرد زمستان باید پنجره را باز بگذارم تا فرش خشک شود. صد بار بهت گفتم گوش هم نمیکنی. کار را به کاردان بسپار. توی اطاقم مشغول مطالعه بودم که صدایی توجهام به خود جلب کرد سریع به آشپزخانه رفتم پنجره را کاملاً باز کردم گفتم شاید شیر گاز کمی باز باشد. به طرف اجاق گاز رفتم شیر کاملاً بسته بود بوی گاز هم نمیداد. اما صدای فیس فیس همچنان میآمد. راستش ترسیدم یعنی صدای چیه. همچنان که درِ کابینتها را یکی یکی باز میکردم احساس کردم باز هم فرشی را که به زحمت خشک کرده بودم خیس شده. سریع دوشاخه رو از برق کشیدم دیدم آب از داخل کابینت به همه طرف فواره می زند. دوباره فرش را تا کردم روی صندلی ناهارخوری قرار دادم تا خشک شود. همه جا را تمیز و خشک کردم. شب که پسرعموجان به منزل برگشت خیلی ریلکس گفت می دونی چیه. اون پیچی رو که شل بود سفتش کرده بودم ظاهراً خیلی محکم بسته بودم که خب حالا شکست. گفتم آها یه بار شل بستی آب همه جا را گرفت یه بار سفت بستی بازم … گفت اوقاتت رو برای این جور چیزها تلخ نکن فردا پیچ می خرم میبندم درست میشود. موضوع مهم این است که به کار من اعتماد نمیکنی. من هم گفتم تو هم می دانی که یک من هستی حرف حرفِ خودت بوده و هست به حرف من گوش نمی کنی. می گویم پمپ باید باد بخورد ولی کو گوش شنوا. البته خودم هم که اطلاعاتی نداشتم از یک کاربلد پرسیده بودم. خلاصه یکی من یکی او …، داخل آشپزخانه هم با وجود خیسی فرش صحرای محشری شده بود. فردای آن روز پیچ را هم بست. کارش که تمام شد بهش گفتم حالا پاشو بیا بیرون من اینجاها روز تمیز بکنم ظرف سیب زمینی و پیاز را گرفت کمی آن طرفتر جابهجا کرد که بتواند مثلاً راحت تر رد شود ولی خب بینوا مقصر نبود دستش به حلب روغن کیلویی می خورد و بیشتر از نصف روغن روی آن قسمت از فرشی که پهن بود خالی میشود. واقعاً نمی دانستم داد بزنم که هیچ وقت نزدم یا بنشینم گریه کنم که باز هم این کار را هیچوقت نکردم. فقط حرص میخوردم که تو چرا آنقدر بلدم بلدم میکنی این هم نتیجه کارهای این چند هفته جنابعالی. حالا چطور این فرش پر از روغن را تمیز بکنیم. خلاصه دو نفری با هم روغنها را جمع کردیم. داخل سطل زباله ریختیم. به زحمت آن تکه فرش را با آب داغ و مایع شستیم. همزمان که این کار را انجام میدادم غر هم میزدم. پاک نمیشود عزیزم باید برود فرششویی. مثل همیشه با خونسردی تمام گفت وسواس نداشته باش تمیز شده، اتفاقه دیگه. به زندگی و اتفاقهای اینطوری لبخند بزن دخترعمو. من هم با لحن خاصی که توش خیلی حرص بود، گفتم: تو میگذاری که من لبخند بزنم پسرعمو. برای یک تصفیه پدر مرا درآوردی. گفت زندگی همین است. یک روز عالی بر وفق مراد. یک روز هم نه. دیگر آشپزخونه تبدیل به منطقه جنگی شده بود. ولی بعد از چند روز دوباره همه چیز سر جای خودش قرار گرفت من هم ترجیح دادم که دیگر اصلاً به شیر تصفیه فکر هم نکنم که همچنان به زور آب میدهد.
نالیدن از دست شوهر
یک روز مادرشوهرم تا مرا دید شروع کرد به نالیدن از دست شوهرش که هر چیزی توی خانه خراب میشود درست نمی کند. اصلاً اهمیتی به خانه و زندگی نمی دهد. دیگر واقعاً از این وضعیت خسته شدم تمام فکر و ذکرش به باغ و زراعتش است. آنقدر این مرد به محصولات کشاورزی خودش اهمیت می دهد اگر به خانه خودش هم میداد الان خانه من باید نقره بود ولی حیف. شاید منظورش از نقره، همه چیز تمام بود. من هم شروع کردم به تعریف کردن همه آن اتفاقهایی که توی این یکی دو ماه اخیر به خاطر تصفیه آب برایمان افتاده بود. آنقدر با آب و تاب خاصی تعریف کردم که هر دوی ما حسابی خندیدیم. برای لحظهای با خودم گفتم من این روزها فقط به همه این اتفاقها غر زدم و کلی حرص خوردم حالا چطور حرص خوردنهای خودم را به طنز بدل میکنم که هم خودم و هم اطرافیانم میخندند. پس چرا الکی حرص خوردم و خودم را هر بار اذیت کردم. شاید واقعاً حق با همسرم بود که میگفت گاهی باید به اتفاقهای زندگی خندید.
روز تعطیل بود طبق معمول همیشه همه خانواده ناهار منزل مادرم بودیم. بچهها معمولاً خانه مادربزرگها را خیلی دوست دارند دورهمی به آنها حسابی خوش میگذرد. به ما هم همین طور. دستگاه تصفیه خونه مادرم خراب شده بود و اصلاً آب نمیداد. برادرم سریع به استاد کاری زنگ زد که بیاید درستش کند. رو کردم به مادرم و گفتم داماد لجبازی داری. حرف حرفِ خودش است. بعد شروع کردم به تعریف کردن ماجرای تصفیه منزل. بعد از اینکه همه کلی خندیدیم. مادرم بیتوجه به همه آن روزهای سختی که داشتم غصه روغنی را خورد که به زمین ریخت و گفت حیف نبود توی این گرونی. چرا ظرف روغن را از اول روی کابینت نگذاشته بودی چرا زیردست و پا بود؟ مقصر خودت بودی. کوتاهی خودت را گردن شوهرت نینداز. بعد هم گفت برادرت هم تا جایی که بتواندخودش خیلی چیزها را درست میکند. خواهرم هم خیلی جدی گفت من نمیفهمم برای چی آنقدر مکافات کشیدی خب همان روز اول وقتی دیدی شیر خوب آب نمی دهد به قول خودت زنگ میزدی به همان کاردان که بیاید درست کند. من همیشه همین کار را می کنم معمولاً اکثراً آقایان امروز و فردا میکنند. توی دلم گفتم این هم پاسخ نسل امروز. احساس کردم باز هم مقصر شدم. گفتم راستش من چند باری این کار را کردم یک بار که کلید خاموش روشن هود کمی شل شده بود زنگ زدم به یک استاد کاری تا بیاد کلید نویی را که خریده بودم برایم وصل کند. نمی دانم سه ساعت وقت گذاشت چیکار کرد به کجاها دست زد که هود سوخت بعد هم با شرمندگی از منزل بیرون رفت، ما هم مجبور شدیم هود بخریم. یک بار هم چای سازم را برای تعمیر بردم وقتی بعد از دو روز آوردم خانه به محض اینکه روشن کردم آتش گرفت. چند وقت پیش آیفون ایراد پیدا کرده بود. صدای کسی که زنگ میزد نامفهوم بود. استادکار طوری درست کرد که حالا هر دو واحد هم زمان زدنگ می خوره و جالبتر اینکه هر دو واحد هم صدای بیرون را نداریم. اینکه سعی میکنم دیگر به هیچ استادکاری زنگ نزنم نمیدونم والا شایدم شوهرم هم ترسیده که اگر زنگ بزند بعدش باید تصفیه بخرد. چند سال قبل وقتی لباسشویی بوش ما خراب شد گذاشت دم در توی کوچه و لباسشویی نو خرید. فک میکنم چشمش ترسیده و اعتماد نمیکند. به هرحال وقتی اعضای خانواده بعد از مدتی دور هم جمع میشوند هر کسی چیزی تعریف میکند. صم بکم که نمیشود. یکی شاید خیلی مینالد از دست شوهر، خانواده شوهر، بچه و…، کلاً آمده امروز برای تخلیه کردن خودش. یکی چیزی میگوید از درس، دانشگاه، خرید، مُد … من هم خواستم با مرور روزهایی که گذشت لحظات شادی را برای همه بسازم که حسابی بخندند که خندیدند ولی ته خندیدنشان مقصر شدم. با خودم گفتم حالا اگر همه آن خاطرهها را به همان شکلی که لحظه اذیت شدم، تعریف میکردم و یکسره مینالیدم، نازبندب هم به سرم میبستم، بعد هم میگفتم وای از دست این شوهرم چه کنم، در آن صورت فقط مقصر نبودم کار به جاهای باریکتر کشیده میشد. شک ندارم که همه میگفتند این هم شده وضع زندگی، چه شوهر بیخیالی داری. چرا اعتراض نمیکنی. کاملاً مرا از زندگی مشترکم ناامید میکردند. کسی که از مشکلات زندگی خصوصی یا مشترکش می گوید بقیه نه تنها کمکی نمیکنند که گاهی برای بیشتر دانستن کنجکاوتر میشوند کنکاش میکنند. آخر بعضیها سرشان درد میکند برای سرک کشیدن توی زندگی دیگران و نظرات غیرکارشناسانه دادن و با اعتماد به نفس کامل حق به جانب حرف زدن و در نهایت پا را از گلیم شان فراتر گذاشتن و زندگی خانواده، اطرافیان و دوستانشان را خرابتر کردن. کسی که از شیطنت شلوغی، گستاخی درس نخوندن بچههایش میگوید آخر شب موقع خداحافظی هیچ کس هیچ توجهی به بچههایش نمیکند، انگار گناهی مرتکب شدهاند. کسی که از مُد حرف نمیزند اُمُّل خونده میشود. کسی که از کتاب و دانشگاه حرف میزند، میشود از خود متشکر. کسی که فعلاً قصد ازدواج ندارد یعنی نمیخواهد مسئولیت بپذیرد و آنی که ازدواج کرده عجول بوده. کسی که حرف میزند وراج است. کسی که بیشتر سکوت میکند یا خیلی تودارد یا نمیتواند ارتباط برقرار کند. خلاصه اینکه همیشه برداشت غلطی هست…
بعد از اینکه به این نتیجه مهم رسیده بودم که بابت بعضی چیزها حرف بزنم و سکوت نکنم. حالا به این موضوع پی بردم که هر حرفی را هر جایی و هر موقعی نباید زد«هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.» ترجیح میدهم مثل گذشتهها بیشتر سکوت بکنم و اعتراض نکنم ظاهراً غر زدن اصلاً به من نیامده و در طالع من برعکس و شرایط برای خودم سختتر میشود. چند روزی میشود که بدجوری مریض شدم. طوری که توان ندارم به آشپزخانه بروم و آشپزی بکنم. پسرعمو جان برای درست کردن چای چند بار برای گرفتن آب از تصفیه وقت بیشتری گذاشت. از آنجایی که زمان خیلی برایش اهمیت دارد و همه کارهایش باید طبق برنامه و با نظم و ساعت خاصی پیش برود به این نتیجه مهم رسیده که به همان آقای کاردان زنگ بزند که بیاید و بادی هم به پمپ تصفیه ما بزند. و موضوع خیلی راحت با یک تلفن حل شد.
نویسنده: نرگس طاهری